loading...
سایت اقیانوس /اقیانوس/Ocean
ایرج,محمد بازدید : 2242 جمعه 30 مرداد 1394 نظرات (0)

 

 

قسمت هفتم

فصل سیزدهم :
دو سه روز ی از مهمونی گذشت و توی این چند روز سعی کردم هچ برخورد مستقیمی با مجد نداشته باشم البته احساس میکنم اونم همین نیت رو داشت چون یه روز توی شرکت تا از در اتاقم اومدم بیرون ..توی راهرو عقب گرد کرد و رفت به هر حال اونروز از دانشگاه یه راست رفته بودم شرکت و ساعت نزدیکای هفت بود که خیس از بارون رسیدم خونه بعد از اینکه یه دوش گرفتم رفتم سمت یخچال تا آبی بخورم که با دیدن تقویم روش یه فکری به ذهنم رسید هفته ی بعد یک شنبه یکی از اعیاد بود و تعطیل بود امروزم از بچه های شرکت شنیده بودم که شنبه رو هم دولت تعطیل کرده بود بدم نمیومد یه سر برم شیراز یعنی حقیقتش دلم برای مامان و بابا و کتی یه ذره شده بود با این فکر بلافاصله تلفن رو برداشتم و شماره ی خونرو گرفتم با دومین زنگ کتی تلفن رو برداشت و با خنده گفت :
- کیانا عجب حلال زاده ای هستی میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم..
- اوی!!اول سلام!!!
- با صدای پر انرژی گفت :
- سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت ..چطوری خره؟؟
- خر خودتی دیوونه .. تو چطوری؟ مامان اینا چطورن؟
- همه خوبن شکر! یه خبر دست اول واست دارم.. حدس بزن ؟
یکم فکر کردم و گفتم :
- کتی جون من بگو حدسم نمیاد!!!
- فریبا دختر خاله نیره داره عروسی میکنه ... همین پنج شنبه!!!
با خوشحالی گفتم :
- آخی به سلامتی ...منم یه خبر دست اول دارم 
خنده ی شیطونی کرد و گفت :
- نکنه توام تو تهرون بببببببععععللله!!!
خنده ای کردم و گفتم :
- کتی کوفت نگیری توام که ذهنت فقط رو یه چیزی میچرخه ..نه بابا میخوام پس فردا چهارشنبه ت...ا یکشبه بیام خونه!!!
یهو بر خلاف انتظارم که کتی خوشحال میشه پشت تلفن سکوت شد !!! جوری که فکر کردم قطع شده ..
- الو کتی؟
- جانم ... 
- چی شدی ؟!!
- با لحن متعجبی گفت :
- هیچی .. یعنی میخوای عروسی فریبام بیای؟
- خوب آره مگه چیه ؟؟؟
با ناراحتی گفت :
- آخه چیزه ؟؟؟!
- عصبانی شدم و با لحن رنجیده ای گفتم :
- چیه کتی ؟.. خوب بگو دیگه ..یعنی اینقدر از اومدنم ناراحت میشی؟؟؟
- کتی که تازه انگار دوزاریش افتاده گفت :
- نه بابا دیووونه اونکه از خدامه بیای راستش حرفم سر قضیه ی عروسیه .. آخه راستش داماد .. چجوری بگم .. گویا تو نامزدیه تو .... آخه .....داماد نوه خاله ی محمده!!!
تازه فهمیدم کتی چرا به تته پته افتاده بود ... با بی خیالی گفتم:
- خوب باشه ..به من چه ؟؟؟!! مهم اینه همدیگرو دیدن و پسندیدن!! ایشاا.. خوشبخت بشن..
کتی با لحن پر از ابهامی گفت :
- یعنی تو ناراحت نمیشی اگه محمد رو ببینی؟؟؟!!
فکر اینجاشو نکرده بودم!!! از طرفیم برام جالب بود که خالم اینا که اینقدر با مذهبی بودن خانواده ی محمد مخالف بودم و میگفتن به سبک خانوادگی ما نمیخورن چجوری حاضر شدن دختر بدن بهشون .. بعدشم مگه محمد منو نذاشته بود کنار بخاطر دل من بد بختم شده بود نمیتونستن کاری دیگه ای کنن؟؟؟...
توی همین افکار بودم که با صدای کتی به خودم اومدم..
- کیانا میدونم به چی فکر میکنی ...منو مامانم به همین فکر کردیم ولی دیدیم اگه حرفی بزنیم میذارن پای حسادت .. میدونی جالبش چیه اینه که اینا از بعد از نامزدی تو با هم دوست بودن و اون موقع که بابا در به در دنبال محمد میگشته اینا با نوه خالش مراوده داشتن البته فریبا میگفت امیررضام نمیدونسته محمد چرا اینکارو کرده به هر حال دروغ یا راستش پای خودشون .. توام بیا قدم سر چشم .. ولی اگه دیدی نمیتونی بری عروسی منم نمیرن باهم میشینیم غیبت میکنیم ...
بعدم خندید تا مثلا من روحیم عوض شه ...
منم خندیدم .. نمیدونم فهمید مصنوعیه یا نه ..بعدم گفتم :
- نه اتفاقا میام عروسی .. دلیلی نداره من خودمو قایم کنم .. اگه اینکارو کنم فقط به شایعه ها دامن زدم ... دیگه خودم که میدونم من مشکلی نداشتم...
کتیم حرفمو تایید کرد و قرار شد به مامان بابا نگه که دارم میام تا سورپریزی باشه واسشون و بعد از اینکه یکم دیگه از این در اون در حرف زدیم با یه امید دیدار گفتن گوشی رو گذاشتم...این وسط میموند شرکت و مجد که چهارشنبه پنج شنبرو بهم مرخصی میده یا نه .. با خودم فکر کردم ..کارمند از من پرروتر نیست هنوز یه ماه نشده رسمی شدم نصفشو مرخصی گرفتم .. با این فکر با ودم ری ریز خندیدم و بعدم فکرم رفت سمت عروسی و محمد ... احساس خاصی نداشتم از دیدنش .. نمیگم هیچی ولی بیشتر حس کنجکاوی بود و اینکه شاید با دیدنش دلیل کارشو بهم بگه .. ولی خوب ناخودآگاه استرسم داشتم .. استرس نگاه های مردم و حرفاشون ... باید توکل به خدا میکردم .. از صدقه سر مجد و مهمونیه جذابش کلی نماز قضا رو دستم مونده بود تصمیم گرفتم اوشب یکم با خدای خودم خلوت کنم ... که ابته خیلی موثر بود چون واقعا بهم آرامش عجیبی داد...
صبح روز سه شنبه از شکت به یه آژانس مسافرتی زنگ زدم و یه بلیط رفت و برگشت واسه ی شیراز گرفتم و پولشم به صورت اینترنتی پرداخت کردم و فرار بود پیک ساعت 12 بلیطارو به آدرس شرکت بیاره...
قدم بعدی دادن برگه درخواست مرخصی بود و امضای مجد .. بعد از اینکه یه برگه در خواست از کارگزینی گرفتم و پر کردم رفتم پیش شمس تا برگه درخواستمو دید یه دونه ازون لبخندای نایابشو زد و گفت :
- مشفق واقعا فکر میکنی بعد از اون یه هفته مرخصی مجد بهت مرخصی بده ؟؟؟
- وا.. چمیدونم 
بعدم خندیدم و ادامه دادم :
- توکل به خدا!!!
- شمسم خندید نمیدونم از اعتماد به نفس من خوشش اومد یا اینکه به خیال باطلم خندید!!!
- خلاصه یه نفس عمیق کشیدم و تقه ای به در اتاق مجد زدم .. با صدای گیراش که گفت :
- - بفرمایید .. داخل شدم بر خلاف دفعه های پیش برام بلند نشد و نگاه گذرایی بهم کرد و بعدم سرشو انداخت رو پرونده ی زیر دستش ..
به آرومی سلام کردم و رفتم سمتش و کاغذ در خواست مرخصی رو گذاشتم روی میز...
کاغذ رو برداشت و نگاهی انداخت با اخم رو کرد سمتم و گفت :
- واقعا بازم مرخصی میخواین ؟؟؟
نمیدونم چرا از اینکه لحنش دیگه مثل قدیم صمیمی نبود دلم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و با جدیت گفتم :
- بله .. باید برم شیراز!!
ابروهاشو داد بالا و یه لحظه نگاهش نگران شد و گفت :
- اتفاقی افتاده ؟
شیطنتم گل کرد واسه ی همین یه لبخند با چاشنی خجالت زدم و گفتم :
- نه امر خیره ایشاا...
ابرو هاشو داد بالا و گفت :
- ا؟ به سلامتی حتما برای خواهرتون؟؟؟!!
خیلی پلید بود .. با اخم گفتم :
- نه ... چرا اینجوری فکر میکنید ؟؟
تک خنده ی مردونه ای کرد و گفت :
- آخه این روزا پوست سفید و چشم روشن تو بورسه
دلم میخواست سرشو بکوبم به تیزی دیوار ..حرفش یعنی که یعنی !!!! لبخندی زدم و با آرامش ساختگی گفتم :
- اتفاقا نشنیدین میگن سفید سفید 100 تومن سفید و سرخ سیصد تومن .. حالا که رسید به سبزه هرچی بگن میارزه ؟؟؟!!
نگاه شیطونی کرد و گفت :
- بله شنیدم ... ولی اون سبزست... نه سیاه سوخته ...
یعنی گیوتینم کمش بود!!!!!! با عصبانیتی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم :
- حالا بهم مرخصی میدین ؟؟
در حالیکه از پیروزیش غرق لذت بود و لبخند موذییم رو لبش بود برگه رو امضا کرد و رو کرد بهم و گفت :
- اگه به همه ی کارمندا اینجوری مرخصی میدادم شرکت تا الان ورشکسته بود .. ایندفعه رم بخاطر دینی که هنوز احساس میکینم به گردنمه دادم ولی دیگه مرخصی خبری نیست!! روشنه ؟؟؟!!!
سری تکون دادم و بدون تشکر رفتم سمت در که با لحنی که توش شیطنت موج میزد ...گفت :
- حسابم باهات صافه دفعه ی بعدی تشکر یادت نره!!!!!!
چپ چپ نگاش کردم و زدم بیرون .. در رو که بستم صدای قهقهشم اومد این بشر کلا از رو نمیره خدای اعتماد به نفسه .. داشتم زیر لب غر غر میکردم که شمس رو کرد بهم و گفت :
- نداد؟؟؟!
- چرا ولی با کلی غر غر ...
متعجب نگام کرد و بعدم شونشو انداخت بالا و گفت :
- چه خوش شانس!!
منم دیگه حرفی نزدم .. 
ساعت 12.5 بود و وقت ناهار طبق قول آژانس هواپیمایی تا ساعت 12 بایستی پیک میومد واسه ی همین قبل از اینکه برم آشپزخونه یه سر رفتم پیش شمس ..
- ببین برای من پیک چیزی نیاورد ؟؟!!
یه ابروشو داد بالا و گفت : 
- وا.. یه پیک اومد .. مجدم اینجا بود اون پولشو حساب کرد و بسته رو گرفت منم دیگه دخالت نکردم!!!
نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم :
- این مرتیکه مگه رئیس شرکت نیست؟؟؟؟؟چرا همش ول میچرخه پس؟؟؟!؟! بره بشینه پشت میزش دیگه ....
- دیدم شمس یهو رنگش عین گچ دیوار شد و سرشو اندا خت پایین!!!!!
برگشتم دیدم مجد در حالی که اخم عمیقی روی صورتشه ... نگاه بدی به من انداخت و رفت سمت راهرو ...
راستش بدمم نیومد ... پیش خودم گفتم اینم تلافی اون دری وری که گفتی!!!! سیاه سوخته هفت جدته!!! بعدم نگاهی به شمس که عین شیر شده بود کردم و گفتم :
- خوب حالا توام ... من گفتم ..اخمشم به من کرد تو چرا رنگت رفت ...
پشت چشمی ناز کرد و گفت :
- مشفق برو ...!!!! داشتی سکتم میدادی!!!
ایشششی گفتم و خندیدم .. بعدم رفتم سمت آشپزخونه ..
تا آخر وقت اداری در گیر این موضوع بودم که چجوری بلیطارو از چنگ مجد درآرم نمیدونم چه کرمی داشت !! اه ... آخر سر تصمیم گرفتم بی خیال شم و همون رفتم خونه برم ازش بگیرم ... اونجا لااقل بحث رئیس و مرئوسی نبود!!!
ساعت 5 بود که بعد از خداحافظی حسابی و آرزوی تعطیلات خوب واسه ی بچه ها ازشون جدا شدم و برای خرید سوغاتی و چند تا از سفارش های کتی رفتم سمت تجریش !!!!
موقعی که رسیدم طرفای 9 بود ولی از ماشین مجد خبری نبود ... رفتم توی خونه گوش به زنگ اینکه کی میاد .. فردا ساعت 7 صبح پروازم بود واسه ی همین ساکمو بستم و لباسی که مجد برام خریده بود رو هم گذاشتم برای عروسی که بپوشم واسه ی پاتختیم یه لباس قرمز کوتاه دکلته با یه ژاکت همرنگش و کیف و کفش ست برداشتم ... ساعت نزدیکای دوازده بود که دلم شور افتاد نه فقط برای بلیطا برای خودش... بی خیال ژست و قیافه شدم و شماره همراهش رو گرفتم ... اما خاموش بود!!! قلبم داشت میومد توی دهنم .. جز شماره ی همراهش .. از هیچکسی که بشناسدش شماره ای نداشتم .. بدون اینکه دست خودم باشه یه ژاکت پوشیدم و رفتم توی پله ها روبروی در ورودی نشستم و تلفنم گذاشتم بغلم و گه گاه به امید اینکه همراهش روشن شده باشه زنگ زدم ... نمیدونم کی و چه ساعتی بود که همونجور که سرمو چسبونده بودم به دیوار خواب رفتم ...


 

با احساس معلق بودن از خواب بیدار شدم .. اول فکر کردم خواب میبینم وبعد ا حساس کردم .. رو ی یه سطح نرم دراز کشیدم .. چشمامو باز کردم ..
اول تشخیص نمیدادم کجام که صدای مجد منو به خودش آورد ..
- نترس کیانا تو خونه ی منی..
- نگاه خواب آلودم رو انداختم بهش... گیج گیج بودم و تنم یخ بسته بود .. پتویی پیچید دورمو نشست کنارم رو کاناپه و ادامه داد :
- توی راهرو چی کار میکردی ؟؟؟ خوابت برده بود صدات کردم بیدار نشدی دیدم تنت یخ کرده مجبور شدم بغلت کنم بیارمت تو ..
کم کم هوشیار شدم و یادم افتاد مجد چقدر نگرانم کرده بود یهو اخمام رفت توهم که گفت :
- واسه ی من نگران شده بودی یا بلیطا؟؟؟
عصبی نگاش کردم و گفتم :
- شما که کلا اومدن و نیومدنتون دست خداست .. .. واسه ی بلیطام ...
یهو از جا پریدم و گفتم :
- ساعت چنده ؟
لبخند خسته ای زد و گفت :
- 4.5 نگران نشو 6 راه میفتیم !!
- با تعجب گفتم :
- راه میفتیم ؟؟؟!
- آره دیگه پس میذارم این وقت صبح تنها بری!!!
چیزی نگفتم .. لااقل بهتر از آژانس بود ..نگاهی بهش انداختم قیافش خیلی درب و داغون بود ... نمیدونم کجا بود نخواستمم بپرسم که خودش گفت :
- حال شوهر خاله زینت بد شده بود برده بودمش بیمارستان الحمدا.. بخیر گذشت .. گوشیمم باطریش تموم شده بود ..
در حالی که حس فضولیم ارضا شده بود گفتم :
- خدارو شکر بخیر گذشت .. بعدم مگه من از شما توضیح خواستم ..
نگاه شیطونی کرد و گفت :
- خودتم نپرسی چشمات پر از سوال میشه ..
- بعدم پاشد و گفت :
- - کیانا من یه ساعت چشم بذارم رو هم 5.5 بیدارم کن بریم!!!
با گفتن این حرف از پله ها رفت بالا منم یکم دیگه دراز کشیدم .. ساعت پنج بود که از جام پاشدم میز صبحانه رو چیدم و رفتم سمت خودم و حاضر شدم یه شلوار ورزشی مشکی با یه کفش ورزشی مشکی پام کردم و یه پلیور سرخابی با یه بارونی مشکی یه روسری سرخابی مشکیم سرم کردم .. بدون آرایش!!... بعد از اینکه خونرو چک کردم .. در رو قفل کردم و با ساکام رفتم اون سمت .. ساعت نزدیکای 5.5 شده بود که رفتم بالا و دیدم مجد بیهوشه از خواب .. نمیدونستم چجوری بیدارش کنم چند بار صداش زدم بیدار نشد .. آخر سر با ریشه های شالم اونقدر دماغشو قلقلک دادم که با یه عطسه از خواب پرید.. و بلافاصله سر جاش نشست و گفت :
- ساعت چنده ؟
- 5.5 نترس دیر نشده ...
- باشه پس من یه دوش بگیرم لباس بپوشم میام پایین ..
سرمو تکون دادم و از در اتاقش رفتم سمت آشپزخونه .. تقریبا ده دقیقه بعد در حالیکه یه پلیور قهوه ای یقه گرد با یه شلوار مخمل قهوه ای پوشیده بود و موها ی خیسش برق میزد اومد توی آشپزخونه .. با دیدن میز چشماش خندید و رو کرد بهم و گفت :
- مرسی کیانا .. نمیدونی چقدر گشنم بود .. بعدم نشستیم و باهم صبحانه خوردیم ..
وقتی صبحانه تموم شد اومدم میز رو جمع کنم که دستمو گرفت و گفت:
- دیرت میشه اومدم خودم راست وریسش میکنم .. وسایلت رو آوردی ؟؟..
سرمو تکون دادم و گفتم :
- آره دم دره .. 
- پس بریم !!!
تمام وسایلمو خودش برداشت .. منم در رو قفل کردم و رفتیم سمت ماشین .. توی راه رو کرد بهم و گفت :
- چیزی کم و کسر نداری سوغاتی اینا خریدی ؟؟؟!!!
- آره دیروز بعد از شرکت رفتم یه سر تجریش..
- خوبه .. کی بر میگردی؟؟!!
- خندم گرفت .. ابرومو دادم بالا و با لحن پرروی گفتم :
- وا... فکر کنم شما بهتر بدونی؟؟!!!
- خنده ای کرد و گفت :
- درست فکر کردی .. بعدم جدی شد و ادامه داد :
- ساعت 8 یکشنبه پروازته ... تا برسی تهران 9.15 با تاخیر 9.5 میشه من 9.5 میام فرودگاه باشه ؟؟
اخمی کردم و گفتم :
- نیازی نیست .. خودم میام!!!
با لحن آمرانه ای گفت :
- احمق نشو کیانا!!!! اون وقت شب از مهر آباد میخوای رو چه حسابی تک و تنها بیای !! خودم میام!!! 
کل کل باهاش فایده نداشت تقریبا هم رسیده بودیم واسه ی همین سری به نشانه ی توافق تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم .. تمام مدت عین بابا ها مواظب بود تمام کارا از حمل تا تحویل بار رو خودش انجام داد ..و بلیطارو بهم داد ومنم گذاشتم توی کیف دستیم موقعی که داشتم میرفتم سمت سالن ترانزیت رو کردم بهش و گفتم :
- مرسی بابت اینکه منو رسوندین ..
مهربون خندید گفت :
- هر چند تو از من بدت میاد ولی من بهت عادت کردم .. زود بیا!!! خونه بی تو صفا نداره .. بعدم بدون توجه به همه ی آدمای توی فرودگاه منو کشید تو بغلش و سرمو بوسید ..از تو بغلش در ومدم چپ چپی نگاش کردم که خندید و گفت :
- اونجوری نگام کن دم رفتنی .. بعدشم این یکی کاملا برادرانه بود .. قسم میخورم ...
خندم گرفت ...اونم خندید و مطمئن بودم با نگاش تا موقعی که برم توی سالن دنبالم میکنه ... واسه ی همین با همه ی حرصی که از دستش خورده بودم توی آخرین لحظه ی ورودم برگشتم و واسش دست تکون دادم که باعث شد لبخند مردونه و زیبایی به پهنای صورت برام بزنه ... لبخندی که کل مسیر تا شیراز توی خاطرم بود...

****************************

فصل چهاردهم : 
باورم نمیشد اینقدر دلم برای شیراز تنگ شده باشه ساعت نزدیکای 9 بود که بالاخره بارامو تحویل گرفتم و سوار تاکسی دربست شدم و با دادن آدرس سرمو چسبوندم به شیشه ... با اینکه خیلی دلتنگ شهرم بودم ولی یه حس عجیبی داشتم ... توی فکر مجد بودم که گوشیم زنگ خورد و با زدن دکمه ی اتصال صداش پیچید تو گوشم :
- رسیدی؟؟!!
خندم گرفت از حلال زادگیشو با خودم گفتم طبق معمول بدون سلام!!!
- سلام!!!! بله !!
- خوبه .. مواظب خودت باش... در ضمن دیگه مرخصی نداریا .. 
- خوب؟ که چی؟؟
صداش شیطون شد و گفت :
- گفتم یه وقت به سرت نرنه بیشتر بمونی!!! 
- نه نمیمونم!! دوشنبه دانشگاه دارم!!
خندید و گفت :
- پس تا یکشنبه شب!!
تماس رو که قطع کردم برای چند لحظه با خنده به گوشیم نگاه کردم و بعدش گذاشتمش توی کیفم ..
حدود نیم ساعت بعد رسیدم دم خونه , کتی از قبل گفته بود چهارشنبه صبح دانشگاه کلاس داره و ساعت 11 میاد .. بابام که به احتمال زیاد سر کار بود ... از ذوق دیدن مامان توی دلم یه نسیم خنکی پیچید .. زنگ رو فشار دادم که صدای قشنگش اومد :
- بله ؟
صدامو عوض کردم و با یکم لهجه گفتم :
- خانووم جان یه کمکی بکن ....
میدونستم مامان دست رد به سینه ی هیچ متکدی ای نمیزنه ...خندم گرفته بود در که باز شد مامان دستشو از لای در بیرون کرد و گفت :
- بیا خانوم جان یکم پول و چند دست لباسه ...
خنده ی مستانه ای کردم و کلمو از لای در کردم تو ...
- سلام مامان خوشگلم..
مامان کیسه از دستش افتاد گفت :
- کیانا ... فدات شه مادر ...
بعد کشیدتم تو بغلش و گفت :
- دورت بگردم خانومم .. قربونت برم دختر گلم .. عزیز دل مادر !!!
تازه فهمیدم چقدر دلم برای مامان تنگ شده بود ..بغضم گرفت و بوش کردم ...
اونم با بغض ادامه داد :
- چرا بی خبر اومدی؟؟!!!
در حالیکه اشک گوشه ی چشممو پاک میکردم از بغلش اومدم بیرون و با خنده گفتم :
- تقصیر کتی شد اون میدونست گفت نگو سورپریز شه ..
مامانم خندید و گفت :
- بیا بریم تو .. بیا تعریف کن ببینم ... خانوم مهندسه من !!!
تا ظهر که کتی و بابا بیان با مامان از هر دری حرف زدیم از شرکت تا مشکلات زندگی مجردی و دانشگاه و سختی های فوق ... البته راجع به مجد هیچی نگفتم ... یعنی میخواستمم روم نمیشد.. به هر حال با اومدن بابا و کتیم یه دور دیگه بازار قربون صدقه ماچ و بوسه داغ شد ..و یه دورم تمام حرفایی که برای مامان گفته بودم برای بابا تکرار کردم و بعد از خوردن ناهار ساکمو آوردم و سوغاتی های مامان و بابا و سفارش های کتی رو بهشون دادم .. با خودم فکر کردم ... چقدر بودن در کنار خانواده لذت بخشه و خانواده ی خوب چه دلگرمیه ایه .. بعد از اینکه حرفامون تموم شد بابا برگشت سر کار و مامان برای استراحت بعد از ظهر رفت تا یه چرتی بزنه من و کتیم رفتیم توی اتاق من ... تا وارد شدیم کتی رو کرد بهم و گفت :
- خووووب حالا تعریف کن ببینم ..
خندیدم و گفتم :
- همچین میگی خوب انگار تا الان تعریف نمیکردم!!!
یه ابروشو داد بالا و گفت :
- آآآرررره جون عمت!!!! زود بگو از مهمونی از اون همسایه ی خوشتیپت ...
خندیدم ... رفتم تو فکر واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و کی بهتر از خواهرم که نزدیکترین دوستمم بود واسه ی همین از روز اول شروع کردم .. 
تقریبا دو ساعتی بی وقفه حرف زدم تا بالاخره حرفام تموم شد .. کتی رفته بود تو فکر و لبخند مرموزی رو لبش بود ...بعدم رو کرد بهم و گفت :
- ولی کیانا خوش بحالت ها!!! 
چپ چپ نگاش کردم که بلند خندید و گفت :
- جون آبجی راست میگم کیانا .. خاک تو سرت این مجد رو تور کن دیگه من اگه تا الان بودم سه تا بچم داشتم ازش ...
- خندم گرفته بود ولی در حالیکه سعی میکردم جدی باشم گفتم :
- کتی خجالت بکش ...بعدشم اون یه سر داره هزار سودا!!!
- وا چرا ؟؟؟؟ جوون به این خوشتیپی...وا... ثوابم داشت .. از این منجلاب فساد میکشیدمش بیرون!!!!...
خندیدم و گفتم :
- حالا گیرم منم ازش خوشم بیاد از کجا معلوم اون از من خوشش بیاد؟؟!!
- وآآآآآ... من که هر چی از این بد بخت شنیدم توجه بود!!! مگر اینکه توهم زده باشی منم با توهماتت سر کار رفته باشم 
- گمشو کتی .. توهم کدومه همون چیزایی رو گفتم که اتفاق افتاده مگه روانیم!!!
خندید و گفت :
- روانی که ... ای یی ..یی!!! بگی نگی !!! اگه نبودی تا الان توام عین من از مجد سه تا بچه داشتی !!!!
بعد از اینکه به اندازه ی کافی به نظریه پردازی های کتی راجع به مجد گوش دادم بحث رو سوق دادم به سمت عروسی ... کتیم که انگار یه موضوع جدید دادن دستش .. شروع کرد با آب و تاب از خبر های دست اول گفتن ..
- راستش کیانا گویا خاله خیلی رضا نبوده تو بیای دیروز شنیدم مامان به بابا میگفت " مردم خواهر دارن ما هم خواهر داریم پرو پرو برگشته به زبون بی زبونی میگه بهتر کیانا نباشه حالا من که به کیانا چیزی نگفتم تا بچم ناراحت نشه ولی به اونم نگفتم که کیانا میاد یا نه بگو تو خاله ای ؟ به جای اینکه طرف دختر خواهرت باشی وایسادی روبروش!!! " خلاصه اینکه کیانا با این حرفا اونجور که بوش میاد اومدن تو مساوی با پس افتادن خاله نیره و فریبا!! راستی لباس اینا آوردی؟؟
- آره واسه ی عروسی همون لباسی که مجد خرید رو آوردم واسه ی پاتختیم اون دکلته قرمزه که تازه خودم خریده بودم...
- ای ول مجد!! برو بیار لباسشو ببینم ..
- نه دیگه بذار همون فردا ...
کتی به مسخره روشو به حالت قهر کرد اونورگفت :
- اییییش... تحفه!!
هردو زدیم زیر خنده ..اونروز علاو بر اون چند ساعت شبشم تا نزدیکای ساعت 3 با کتی از هر دری حرف زدیم .. تقسیم حضور و وجود مجد با یکی باعث شده بود کلی آرومتر شم .و البته ناگفته نمونه میدونستم دهن کتیم قرصه و ازین بابت خیلی خوشحال بودم !!!!
فردای اونروز که روز عروسیم محسوب میشد ساعت نزدیکای ده بود که با تکونای کتی از خواب پریدم :
- هوووی؟؟ چه خبرته چرا اینجوری بیدارم میکنی؟؟؟!
خندید و گفت :
- بدو دیر شد ساعت 11 وقت آرایشگاه گرفتم !!!
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- آرایشگاه واسه چی .. حالا مگه چه خبره ..
- واسه تو شاید پررو!! خودش یه مجد داره چشم نداره ببینه ما میخوایم یکم به خودمون برسیم بلکه یه نیمچه مجدیم در این خونرو بزنه !!!!
خندم گرفت میدونستم کتی از اون سبک دخترا نیست و صرفا بخاطر مرتب بودن میخواد بره آرایشگاه خودمم بدم نمیومد ابروهامو تمیز کنم و موهامو یه دستی بکشم واسه ی همین سریع بعد از خوردن صبحانه با هم راهی شدیم!! 
با یه ربع تاخیر رسیدیم آرایشگاه... کتی بر خلاف من که موی لخت رو ترجیح میدادم عاشق موی حالت دار بود واسه ی همین به آرایشگر گفت موهاشو بپیچه .. منم یکم زیر موهامو مرتب کردم و گفتم لخت برام سشوار کنه از طرفیم گفتم یه رج از زیر ابروم برداره که خیلی پر و کلفت شده بود .. با اینکار صورتم و پشت چشمم هم بازترمی شد... بعد از اینکه کار موهای کتی تموم شد نوبت به آرایش صورتش رسید اونقدر آرایشگر خوب درستش کرد که منم هوس کردم صورتمو بسپرم دستش فقط قبلش تاکید کردم آرایش ملیح کنه و از خظ چشم و سایه های اجق وجقم استفاده نکنه ..موقعی که کار آرایشگر تموم شد کتی با دیدنم سوتی زد و گقت: 
- وای کیانا محشر شدی ...
خودمو که توی آینه دیدم حرف کتی به نظرم بیراهم نیومد واقعا عوض شده بودم آرایش صورتم در عین سادگی و ملاحت خیلی چهرمو تغییر داده بود و در کل هردومون از آرایشگاه راضی اومدیم بیرون ...
ساعت نزدیکای سه بود که رسیدیم خونه , گویا جشن عقد ساعت 5 بود واسه ی همین بلافاصله رفتیم تو اتاق تا حاضر شیم ...موقعی که لباسمو پوشیدم و اومدم از اتاق بیرون کتی سوتی زد و مامان گفت :
- ماشاا... هزار ماشاا... چقدر ناز شدی مادر .. بعدم بدو رفت توی اشپزخونه اسفند دود کنه ...
کتی خودش در حالیکه یه پیرهن طلایی حریر ماکسی که واقعا برازنده ی قد و هیکلش بود به تن کرده بود با خنده رو کرد به بابا و گفت :
- اوووه چه جوگیر ... البته خوب تیکه ای شدی ولی نه در حد و اندازه های اسفند بهر حال دست خریدار لباس درد نکنه ...
چشم غره ای بهش رفتم ... که با چشمکی جوابمو داد .. البته از حق نگذریم لباس بهم میومد ولی مامان نوشینم چاشنیشو زیاد کرده بود ... 
به هر تر تیبی بود ساعت 4.5 از در راه افتادیم توی راه مامان نوشین تمام مدت توصیه های لازم رو به من میکرد تا اگه کسی حرف و زخم زبونی زد ناراحت نشم .. اونقدرم گفت و گفت تا کم کم دلشوره افتاد به جونم .. انگار تازه یادم افتاده بود که قراره محمد رو ببینم... با این افکار بالاخره رسیدیم ... عقد توی خونه ی خود خاله نیره اینا بود و واسه ی عروسی گویا باید میرفتیم یه باغ حوالی شهر که طبق گفته ی بابا راهی نبود و تقریبا بیست دقیقه ای میرسیدیم ...تمام مدت اینکه آسانسور برسه بالا یه استرسی داشتم که گویا کتی هم فهمید چون دستمو آروم گرفت و فشار داد و یه دونه ازون خنده های با محبتشو به روم زد.. نمیدونم چند نفر از آدما طعم داشتن خواهر واقعی رو چشیدن ولی من میتونم بگم باحضور کتی این حس تو وجودم 1 00 %ارضا شده بود و همیشه به داشتنش افتخار میکردم ..
بالاخره رسیدیم .. مامان و بابا و بعدم کتی و آخر از همه من وارد شدم ... خاله که تا اونموقع منو ندیده بود و داشت قربون صدقه ی کتی میرفت با دیدن من رنگ از صورتش به وضوح پرید و به یه سلام و علیک بدون روبوسی و خوش آمد گویی سرد بسنده کرد .... نمیدونم چرا ولی همون نرسیده برخورد خاله کل اعتماد به نفسمو گرفت .. انگار کتیم فهمید چون آروم زیر گوشم گفت :
- نبینم خودتو ببازیا!!! به مجد فکر کن .. بعدم ریز ریز خندید!!!
نمیدونم این حرف رو برای چی زد ولی تاثیر چشم گیری داشت .. که ناخودآگاه خنده به لبم آورد و باعث شد از سد بقیه اقوام که بعضیاشون به گرمی ولی با نگاه های ترحم انگیز و بعضیاشونم با تعجب باهام سلام علیک کردن به راختی بگذرم...با کتی یه گوشه ی سالن رو انتخاب کردیم و نشستیم ...نمیدونم چرا ولی هر لحظه منتظر ورود محمد و زنش یا حداقل مادر و خواهرش بودم ...انتظارم خیلی به طول نیانجامید که مادرش بعدشم خواهرشو دختر عموش وارد شدن خوشبتانه خودش گویا نیومده بود ولی مطمئنا برای عروسی میومد ... 
بر خلاف انتظار مادر و خواهرش بلافاصله بعد از دیدن من اومدن سمتم و سلام علیک گرمی باهام کردن به وضوح میشد تعجب توی تک تک نگاه های اطرافیان دید ..و این حالت موقعی به اوج خودش رسید که مامان محمد منو کشید تو بغلش و بوسید و آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت :
- کیانا جون منو حلال کن ... 
لبخندی بهش زدم و گفتم :
- این حرفا چیه ...

بعدم رو کردم به خواهرش و زن محمد و گفتم :
- بفرمایید بشینید .. خیلی خوش آمدید ...
خواهرش لبخند مهربونی زد ولی الهام زن محمد پشت چشمی نازک کرد و به یه سلام سرد اکتفا کرد بعدم دنبال مادر شوهر و خواهر شوهرش رفت و همگی نشستن توی یه قسمت سالن که توی زاویه ی دید من نبود...
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
صفحه بعد

درباره ما
Profile Pic
سلام خدمت همه دوستانی که از این وب دیدن می کنن. دوستان گلم برای حمایت از ما عضو بشین و نظر یادتون نره نظرات شما باعث دلگرمی ما میشه. هر نوع مطلب درخواستی هم که داشتین ما براتون می زاریمش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1897
  • کل نظرات : 747
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 1056
  • آی پی امروز : 57
  • آی پی دیروز : 91
  • بازدید امروز : 64
  • باردید دیروز : 133
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 197
  • بازدید ماه : 2,432
  • بازدید سال : 22,238
  • بازدید کلی : 1,075,779
  • کدهای اختصاصی
    کوکو چـــت

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"
    آغوشت ...

    دلـم
    خواب اصحاب کهف میــخواهد
    در آغوشت ...
    بیزارم ...
    چه سال نحسی
    امسال
    چه روزای بدی دارم
    آهای
    تقویم پرپاییز
    ازت بیزار
       بیزارم ..

    قلب من....

      قلب من...

      دموکراتیک ترین دولت دنیاست.

      آنقدر که تو را نیز همچون خودم از ته دل دوست میدارد.

    همیشه دورنماها خواستنی ترند

    همیشه دورنماها خواستنی ترند
    مثل سراب
    مثل فردا
    مثل تو . . .

    ایـــن قلبـــــ ِ لعنتــــی

    اس ام اس عاشقانه


    ایـــن قلبـــــ ِ لعنتــــی حــرفـــــ ِ حسـابـــــ ســرش نمی شــــود !

    تــو نیستــــی و همچنــــان اصـــــرار دارد بتپـــــد . . .

    دلم برات تنگ شده
    فقط همین...

    خــیلی دور...خلــی نزدیـک !

      

            شنیدی میگن " خــ ـیلــــ ــی دور ، خـ ـیلـــ ــــی نزدیــــکــ ــ ـ " ؟ !    

      اولــی دسـتـــ امــونــ ه ، دومــی دلامـــ ون . . .

    بـــغــلــم کــــن

    می شود بغلم کنی ؟

    می خواهم نفسم ازجای گرم بلند شود