loading...
سایت اقیانوس /اقیانوس/Ocean
ایرج,محمد بازدید : 2545 چهارشنبه 28 مرداد 1394 نظرات (0)

 

 

قسمت پنجم

ساعت حول و حوش 6 بود با صدای مجد که از پشت در صدام میکرد از خواب پریدم موهام پریشون دورم ریخته بود گونه هام گل انداخته بود فکر کنم بازم تبم رفته بود بالا, قفل رو بعدم در رو بازکردم ... مجد کلافه نگام کرد و عصبی گفت :- چرا دررو قفل کردی ؟؟ میدونی چقدر صدات کردم ..- با چشمای تب دارم نگاش کردم و گفتم :- دوباره تب دارم ...- معلومه از گونه هات .. بعدم رفت مانتو روسریمو آورد و داد دستم و گفت :- بپوش بریم درمونگاه نگرانتم ..بعدم دوباره شیطون شد و گفت :- میتونی راه بیای ؟؟ یا دوست داری ...چپ چپ نگاش کردم که زیر گوشم گفت :- کیانا .. اینجوری نگام نکن ..دله میشما!!!!سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم :- بر مردم آزار لعنت ..بلند خندید و رفت ماشین رو از پارکینگ درآورد وبعد از اینکه سوار شدیم به سمت درمونگاه راه افتاد توی راه سرمو تکیه دادم به پشتی ماشین و سکوت کردم حال خوبی نداشتم خوشبختانه مجدم عقلش رسید و حرفی نزد موقعی که رسیدیم مهربون دست کشید رو لپم که آروم دستشو کنار زدم بعدم با خنده گفت :- اگه از آمپول میترسی میخوای منم باهات بیام دستتو بگیرم بهت روحیه بدم؟یه نگاه بهش انداختم بعدم گفتم :- مجد؟؟؟؟- جااانم ؟؟- ببند!!!!!!غش غش خندید و گفت :- بپر پایین شیطون بپر ...موقع ورود به درمونگاه آروم زیر گوشم گفت :- خوب جولوناتو بده خوب شی دیگه از این شروین مهربون خبری نیست.. چون من از باخت متنفرم!!!!حرفی نزدم ولی پیش خودم گفتم میشناسمت چه اعجوبه ای هستی !!!!!!لعنتی پرستاره چه آمپولی زد...نمیتونستم درست راه برم ولی از ترس اینکه مجد دستک دنبک کنه و دری وری بگه سعی کردم عادی راه برم .. وقتی از اتاق اومدم بیرون اومد سمتم و گفت :- ادبت کرد خانوم پرستار؟خیلی جدی گفتم :- شما حرف نزنی کسی نمیگه لالیا...!!!!خندید و لی دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم خونه ... نزدیکا 7.5 بود ... موقعی که رسیدیم دم در آروم گفت :- کیانا ؟- - بله - بهتری؟- آره .. دستشو گذاشت رو پیشونیم ...- تب نداری جوجو..سرمو تکون دادم با کلید خودش در رو باز کرد منتظر شدم بیاد تو که گفت :- واست سوپ پختم .. دستپختم خوب نیست ولی از هیچی بهتره.. بخور کاری داشتیم زنگ بزن من بیدارم ..پیش خودم گفتم ... خدارو شکر باز شعورش میرسه شبو اینجا اطراق نکنه ..بعد از تشکر در رو بستم ومانتومو در آوردمو انداختم همونجا رو کاناپه و رفتم آشپزخونه خیلی گرسنه بودم واسه ی همین یه کاسه از سوپش ریختم و وجدانی مزش عالی بود .. وقتی خوردم یکم جون گرفتم و بعد ازینکه ظرفمو شستم رفتم سمت اتاق خواب بهترین کار این بود استراحت کنم .. تا اومدم بخوابم تلفن زنگ خورد برداشتم مجد گفت :- چطوری؟- خوبم ..- ببین توی کیسه ی دواهات آموکسی سیلینه 8 ساعت یه باره اونجوری که خودت ساعتاشو راحتی بخور ... شام خوردی؟ خوب بود؟- ممنون .. سیر شدم!!!خندید و گفت :- یعنی خوب نبود ..- به پای دستپخت مامانم نمیرسید ..- اونکه صد البته ..کیانا؟- بله ؟- حالت بد شد زنگ بزنیا !! باشه؟- باشه ممنون ..- آفرین جوجو .. یه چیز دیگه تا موقعیم که خوب نشدی نیا شرکت...بد جنس شدم و کفتم :- میترسین رامش جووون بگیره ازم؟؟؟بلند خندید و گفت :- مثل اینکه خوب شدی باز شروع کردی!!!بعدم ادامه داد :- آره آخه اگه مریض شه نمیتونه خوب به من سرویس بده ...سکوت منو اینور خط که دید آروم گفت :- کیانا!!! بذار تا زمانی که خوب نشدی توی صلح باشیم ..- باشه!!!! بعدم با خنده گفتم:- پس مراتب ارادت بنده رو به رامش جان برسونید!!!خندید و گفت :- بله چشم!!! شب عالی خوش..- شب بخیرگوشی رو گذاشتم نمیدونم چه حکمتی بود تا بهم توجه نمیکرد واسش بال بال میزدم و تا توجه میکرد بی تفاوت ... بی جنبه بودما!!!ساعت 10 قرصمو خوردم تا بشه 10 شب 6 صبح و 2 بعد از ظهر... بعد از خوردن قرص خوابیدم ..صبح با زنگ گوشیم از خواب پریدم ...فاطمه بود یکم حال و احوال کرد و عین مادرا دستور چند مدل سوپ و آش مخلوط آبمیوه که تقریبا هیچکدومش یادم نموند و داد و بعدم شروع کرد اخبار شرکت و اینکه مهندسا از دست رامش و تیمش چه خون به جگری شدن و چی میکشن تعریف کرد و اینکه دیروز در غیاب مجد رامش نزدیک بوده تو کار بایگانی و کارگزینیم دخالت کنه... این وسط فضولیم گل کرده بود که ببینم مجد علت غیبتش رو تو شرکت چی گفته واسه ی همین از فاطمه پرسیدم که گفت :- وا.. درست نمیدونم ولی مثل اینکه یکی از بستگان مسنشون مریض شده و بود و چون بچه های طرف همه خارج بودن مجد رفته دنبال کاراش .. البته یه ساعت پیشم رفته بیرون از شرکت , رامشم داشت باز به همه ی سوراخ سنبه ها سرک میکشید .. در همین حین صدای کلید انداختن و در باز شد ن در اومد آروم با فاطمه خداحافظی کردم و سریع رو تخت دراز کشیدم و خودمو زدم بخواب ..تو دلم گفتم راست میگن کرم از خود درخته و... صدای باز شدن آروم در اومد و بوی ادکلن مجد تو اتاقم پیچید ... آروم نشست کنار تختم و موهامو از روی گونم کنار زد .. و یواش صدام کرد ..- کیانا جان ؟؟؟.... خانوم ؟؟؟؟ نمیخوای پاشی؟مخصوصا عکس العملی نشون ندادم ... آروم دستشو گذاشت رو پیشونیم و دید تب ندارم نفس راحتی کشید و از رو ی تخت پاشد با صدای در فکر کردم رفته و تو جام خندیدم و نیم خیز شدم که دیدم رو صندلی میز توالتم نشسته و داره با شیطنت منو نگاه میکنه .. وقتی چشمای گرد شدمو دید بلند زد زیر خنده و گفت :- واقعا فکر میکنی بعد از 32 سال سن نمیفهمم کی واقعا خوابه کی بیدار چشمات پرت پرت میکرد گلابی!!!منم برای اولین بار خندیدم و ناخودآگاه گفتم :- وقتی بچه بودم بابا محسنم هم همیشه میفهمید خواب نیستم ..با مهربونی گفت :- یعنی الان میخوای بگی بزرگ شدی؟؟؟!!!هیچی نگفتم , سکوتمو که دید گفت پاشو دست و روتو بشور منم واست یه آب میوه بگیرم بخور بریم آمپولتو بزنی .. بدو که باید برم شرکت تا رامش بچه هارو فراری نداده ..غش غش خندیدم .. که گفت :- مثل اینکه خبر داشتی ..- آره پیش پای شما با فاطمه حرف میزدم ...کلافه دست کرد تو موهاش و گفت .. - اخلاقه کاریش خوب نیست وگرنه...بقیه ی حرفشو خورد ..تو دلم گفتم وگرنه تو خلوت ... اه!!!! مردشور!!!نخواستم به چیزی فکر کنم مجدم بدون حرف دیگه ای رفت پایین دست رومو شستم مسواک زدو موهامو شونه کردم و جمع کردم بالا سرم و یه کاپشن گرمکن آبی آسمانی تنم کردم و مرتب رفتم پایین !!موقعی که منو دید خندید و گفت :- واسه خانوم پرستاره تیپ زدی آمپولتو یواش بزنه؟؟؟خندیدم و عین بچه ها لبامو و جمع کردم و سر تکون دادم ...گفت :- نه مثل اینکه حالت خوبه!!! از فردا میای سر کار من دلم برای بازیمون تنگ شده!!!اخمی کردم و گفتم :- ا مروز چهارشنبست فردام نیام دیگه نمیدونی چقدر از درسام عقبم...!!!!گفت :- بسوزه پدر این دل با رحم ومروت .. فردام نیا ولی از شنبه سر ساعتی که باید باشی شرکتی!!! کارای بخشتون خیلی زیاده!!! سری تکون دادم و لیوان آب پرتقال رو ازش گرفتم و خوردم !!توی راه درمونگاه بودیم که همراهش زنگ خورد گوشیو برداشت - الو- ...- مرسی باز چی شده ...- ....- باشه تا یک ساعت دیگه شرکتم ...- ....- باشه تو خودتو ناراحت نکن عزیز!!- ..- فعلا!!از حرفاش حدس زدم با رامشه ولی بروم نیاوردم قطع که کرد روشو کرد سمت منو با یه لحن کلافه ای گفت :- رامش بود!- بله .. .- آمپولتو زدی بردمت خونه میرم شرکت .. اگه حالت بد اینا شد به گوشیم زنگ بزن !! شمارشو داری؟- نه!!- من که بهت sms زده بودم باهاش!!- بله ولی پاک کردم!!!متعجب شده بود بدون پیش خودش فکر کده بود sms که زده با هیکل افتادم رو شماره و چه بسا از حفظم بودمش!!!گوشیمو از دستم گرفت و شمارشو زد توش وبعدم ذخیرش کرد!!! موقع برگشتن بر خلاف این چند بار اخیر تند تر میرفت و من تا حدودی چسبیده بودم به صندلی وقتی رسیدیم خواستم پیاده شم .. آروم دستمو گرفت و گفت :- ببخش تند رفتم نگران شرکتم!!!! سرمو تکون دادم که گفت :- کاری داشتی زنگ بزنیا.. بی تعارف ..- باشه ... از ماشین پیاده شدم وایساد تا برم تو بعد از اینکه در رو بستم صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت .. خبر از رفتن شو میداد...
******************************************فصل دهم :تقریبا دو هفته از اون روزی که من مریض شدم گذشت توی اون دو هفته اونقدر همه مشغول بودیم و هر کی به نوعی داشت با خواسته های نا معقول شرکت ایران پایا سر و کله میزد که تقریبا نه من به پرو پای مجد می پیچیدم نه اون در واقع به نوعی اون اگه از پس رامش بر میومد کلاهشو باید می انداخت هوا و دیگه وقتی واسه ی من نمیموند .. از طرفی منم علاوه بر کارای شرکت کارای دانشگاه میان ترما ی دانشگامم شروع و شده بود اونقدر ذهنم درگیر بود و کار ریخته بود سرم که فرصتی برای رویا بافی و خیال پردازی و نقشه کشی نداشتم ... البته ناگفته نماند چون گاه گداری مجبور میشدم تا 2-3 صبح بیدار باشم از رفت و آمد های رامش به خونه ی مجد که اقلا هفته ای دو سه بار بود بی خبر نبودم ...یه هفته ای به دادن متمم طرح تکمیلی پارت اول پروژه مونده بود که نقشه هاش برای محاسبه اومد بخش ما... فاطمه استرس داشت و مدام میگفت :- بچه ها با نهایت دقت کار کنید این با همه ی کارهایی که تا الان داشتیم فرق میکنه ...مام نهایت دقتمون رو روی کار گذاشتیم اما هنوزم من دستم کند بود البته لازم به توضیح کلا هم وسواس زیادی به خرج میدادم طرفای ساعت 5 بود که کار بچه ها یکی یکی تموم شد فاطمه اومد بالای سرم و گفت :- وای کیانا تو هنوز کارت مونده ؟؟؟؟- آره میمونم تا تمومش کنم ..- کیانا جون تمو کنی بریا ... وگرنه من باید جواب مجد رو بدم .. میدونی که کارام سنگین میشه اخلاقیاتش بهم میریزه ..سری تکون داد و گفتم :- نگران نباش شما برین من تمومش میکنم ...فاطمه با گفتن : موفق باشی با بچه های دیگه راهی شدن و رفتن ..توی محاسباتم یه قسمت بود که هر چی محاسبه میکردم با عددای دیگه جور در نمیومد یعنی به نظرم به طور کل اشکال از طرح اصلی مهندسی بود که نقشه رو کشیده .. پایین صفحه رو نگاه کردم اما متاسفانه اسم طراح اون قسمت نبود ..رفتم روبروی تخته سفیدم وایسادم شروع کردم طرح خودمو مطابق با سایر قسمت ها کشیدم و محاسبتشم زیر ش نوشتم ... بنظرم این خیلی بهتر و دقیق تر بود ... منتهی نمیدونستم باید چجوری این طرحمو ارائه بدم تصمیم گرفتم یه سر اتاق مهندسی بزنم .. وقتی رفتم هیچکس توی اتاق نبود مندسین مهمان ایران پایام رفته بودن ... رفتم ببینم اگه مجد باشه با اون لااقل یه مشورتی بکنم در اتاقشو زدم که دیدم صدایی نیومد آروم در رو باز کردم دیدم سرش رو میزه فکر کردم خوابه واسه ی همین اومدم از اتاق برم بیرون کع گفت :- کاری داشتی؟- مزاحمتون شدم!چشماشو از نور ریز کرده وبود وگفت :- نه مزاحم نبودی بگو کارتو ..- میشه چند لحظه بیاین اتاقم .. احساس میکنم یکی از نقشه ها یه مشکل غیر قابل اغماض داره ..اصلا فکر نمیکردم اینقدر تحویلم بگیره خیلی جدی گفت :- حتما ... بریم فقط بهتر نبود اول با مهندس طرح صحبت کنی ..- خواستم اما زیر طرح اسمی نبود ..- ابروشو داد بالا و در رو باز کرد و گفت :- بفرمایید ..تمام مدتی که من و واسش ایرادات رو گفتم و طرح پیشنهادی خودمو براش توضیح دادم سکوت کرده بود و به دقت گوش میداد ..حرفام که تموم شد ... دیدم هنوز ساکته و داشت نقشه ی رو میز رو بررسی میکرد ... یه نگاه به طرح من انداخت و گفت :- میتونی تا شب پلان کاملشو بکشی؟؟؟؟؟!!! منم میمونم شرکت یکم کارای عقب افتاده دارم ..تعجب کردم :- یعنی طرح من مورد تاییده ؟مهربون نگام کرد و گفت :- بله خانوم مهندس..این اولین بار بود با لحن جدی و خوب منو مهندس خطاب میکرد یه حس خوبی بهم دست داد و منم با یه لبخند گفتم :پس از همین الان شروع میکنم..سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت ساعت 6 بود شروع کردم و طرفای ساعت 8 بود که در اتاقم زده شد و مجد با دو تا ظرف غذا اومد تو و گفت :- در چه حالی؟- یه نیم ساعت سه ربع دیگه کار داره فکر کنم ...- پس بیا شامتو بخور مریض نشی..از اونجایی که خیلی گشنم بود قبول کردم و رفتیم توی آشپزخونه و مشغول شدیم .. تا حالا غذا خوردنشو ندیده بودم و واسم جالب بود خیلی تمیز و آروم میخورد و لقمه های کوچک بر میداشت در حین غذا خوردن ازم پرسید:- کیانا ایراد دیگه ای پیدا نکردی نقشه ها رو خوب بررسی کن یه هفته بیشتر وقت نیست .. بعدم انگار با خودش حرف میزنه گفت :- این هفته تموم بشه این نقشه ها تایید شه من یه نفس راحتی می کشم!!!غذامو که خوردم رو کردم بهش و گفتم :- -من برم سر کارم راستشو بگم یه ذوقی دارم!!!!خنده ای کرد و سرشو تکون داد ...تقریبا سه ربع بعد که کارم تموم شد و با ذوق دستمو زدم بهم خیلی خوب شده بود همون موقع در زد و وارد شد ..گفتم :- تموم شد!!!!!بدون حرف اومد بالای سرم دستاشو حائل میز نقشه کشی کرد و شروع کرد با دقت بررسی کردن کارم .. یه 3-4 دقیقه ای بی هیچ حرفی گذشت و سرشو آورد بالا وگفت :- میخوای بدونی مهندسی که ازش ایراد گرفتی کی بود؟؟؟!!!با ذوق گفتم :- آره ...کی بود ..خنده ی تلخی کرد وگفت :- توی این شرکت فقط زیر طرح های رئیس شرکت اسمی نوشته نمیشه ..اول نفهمیدم منظورشو ولی بعد از چند ثانیه دوزاریم افتاد ... آب دهنم رو قورت دادم وگفتم :- من ...نمی..انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت :- هیییسس!! خوشحالم تو فهمیدی ... فقط باید یه قول کوچیک بدی ... اونم به کسی نگی..سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم ولی ته دلم یه ذوقی داشتم که نگو ازینکه ازش ایراد گرفتم ..گویا این ذوق زائد الوصف از صورتم معلوم بود چون گفت :- حالا از خوشحالی نترکی ...با این حرفش نتونستم خودمو کنتر کنم زم زیر خنده که اومد سمتم وآروم انگشتشو کشید رو چال گونم ...نمیدونم تو نگاش چی بود که خندمو خوردم ...آروم گفت :- میدونی تا این وقت شب نباید یه موش پیش یه گربه ی گرسنه بمونه ... اونم موشی که اینقدر موشه!!!مهربون خندید و ادامه داد :- کیانا باورم نمیشه تو جوجه مهندس فقط متوجه ایرادم شدی ..میدونی این نقشرو همه ی مهندسا بررسی کرده بودن ؟؟؟سرمو به نشانه ی نه تکون دادم که گفت :- خوشحالم از اینکه احساسی استخدامت کردم پشیمون نشدم .. الانم زودی برو تو پارکینگ تا من بیام بریم خونه!! زود تا مجبور نشدم کثیف بازی کنم ..- حرفش خیلی جدی بود و اسه ی همین سری کیفمو برداشتم از در زدم بیرون ...همین که رسیدم دم در شرکت .. رامش از در اومد تو و با نگاه پر از سوال و غیر دوستانه ای گفت :- این وقت شب اینجا چی کار میکنی ؟؟؟؟؟!!!تا اومدم جواب بدم مجد با لحن عصبی گفت :- من گفتم یکی از بخش محاسبات بمونه هیچکدوم حاضر نشدن جز خانوم مشفق..رامش با لحن بدی گفت :- آخه واسه هیچکدومشون قد این خانوم صرف نداشت که بمونن!!!!عصبی شدم گفتم :- اون مدل صرفارو که شما خوب بلدی چرتکش رو بندازی!!!!رامش عصبی اومد سمتم و گفت :- زبونتو بکن تو حلقت وگرنه میندازمت ازینجا بیرونا ....با این حرف مجد اومد سمت رامش و گفت :- چه خبرته عزیزم .. به خانوم مشفق چیکار داری ایشون لطف کردن تا الان موندن!!رامش در حالیکه تابلو خودش رو لوس میکرد گفت :- شروین دیدی که این دختره ی عقده ای چشم دیدن منو نداره ...مجد در حالیکه نگاش به من بود زیر گوش رامش گفت :- عزیزم همه به تو و معلومات تو حسودیشون میشه یه مدیر خوب که نباید اینجوری سر هیچی از کوره در بره!!!بغض بدی چنگ انداخت به گلوم .... پوزخندی زدم و گفتم :- واقعا این تحصیلات آکادمیکتون حسادت برانگیزه!!!!رامش دوباره عصبی برگشت شمت من اما تا اومد حرفی بزنه مجد عصبی گفت :- خانوم مشفق زیادی بهتون میدون دادم ... برید بیرون تا توبیخ کتبی نشدید!!!!!نگاه پر از نفرتی به هردوشون انداختم و زیر لب جوری که مطمئن بودم مجد میشنوه گفتم :- خلایق هر چه لایق!!!!ساعت 10 شب بود هوام سوز بدی داشت ..از در ساختمون زدم بیرون شماره ی آژانسم نداشتم بغضم گرفته بود تا میومدم یکم به مجد امیدوارم شم ...اون روی پلیدشو به نمایش میذاشت کثافت تو تخم چشمای من نگاه کرد و گفت ...حسودی... هه!!! تا آژانس حدود یه ربع پیاده بود .. از سرما نوک انگشتام گز گز میرفت .. از همه بد تر قلبم بود که انگار یکی چن انداخته بود بهش ... توی همین فکرا بودم که با بوق یه ماشین به خودم اومدم .. دیدم مجد پشت فرمون و داره بوق میزنه .. با دیدنش شیشرو داد پایین و گفت :- کیانا سوار شو دختر یخ زدی ...- عصبانی نگاش کردم و بی توجه بهش راهمو ادامه دادم پا به پام میومد و میخواست مجابم کنه که سوار شم که یه لحظه برگشتم عقب و دیدم ماشین نیروی انتظامی از پشت داره میاد ..روسریمو یکم کشیدم جلو و مثلا رفتم سمت ماشین مجد ولی به محض اینکه مجد وایساد تا سوار شم واسه ی ماشین پلیس دست تکون دادم و ماشین مجد رو نشونشون دادم اونام بلا فاصله با بلند گو به مجد اخطار دادن که وایسه وقتی افسر ها پلیس پیاده شدن یکیشون رفت سمت مجد و از ماشین پیلدش کرد و اون یکی ازم پرسید چی شده در کمال خونسردی گفتم :- این آقا الان 5 دقیقست مزاحمه منه ...و پا به پام داره میاد ...کارد میزدی خون مجد در نمیومد .. از نگاش آتیش میبارید و با چشماش میخواست خفم کنه ..مامور پلیس ازم پرسید که شما چرا این وقته شب اینجا هستید که گفتم :- من داشتم میرفتم آژانس سر خیابون ماشین بگیرم چون شمارشو گم کرده بودم که این آقا مزاحمت ایجاد کرد ..- افسر آروم بدون اینک مجد بشنوه گفت :- شما شکایتی دارید ..نگاهی به مجد که داشت با عصبانیت به اون یکی مامور جواب پس میداد انداختم و در حالی که دلم غنج میرفت از خوشحالی گفتم :- نه شکایتی ندارم ولی بدم نمیاد یه گوشمالی حسابی به این افراد بدین مامور با تکون سر منظورمو فهمید و گفت :- - شما میتونید برید ...بقیه اش رو بسپرید به من ..ازشون تشکر کردم با خوشحالی راهی شدم!!!*****************************اونشب تا برسم خونه کلی با خودم خندیدم ... انگار خدام جواب دل سوختمو داده بود و اون ماشین پلیس رو سبز کرده بود ...مدام قیافه ی مجد با اون تیپ و کب کبه و دب دبش میومد جلوی صورتم و ناخودآگاه ریز ریز میخندیدم ... فکر کنم راننده آژانسم شک کرد به سلامت عقلم..ساعت نزدیکای 11 بود رسیدم خونه و یه راست رفتم تو اتاقم داشتم لباس خوابمو که یه بلوز ساتن رکابی آسمانی با یه شلوار همرنگش بود رو میپوشیدم احساس کردم یه صدایی از پایین اومد ..ولی بعد که گوش دادم چیزی نشنیدم ..پیش خودم گفتم لابد باز توهم زدم ...رفتم دستشویی مسواکمو زدم و برگشتم تو اتاق .... جلوی میز توالتم وایستاده بودم تا کرم بزنم به صورتم که توی آینه با دیدن مجد که تکیه داده بود به در اتاقم میخکوب شدم اول فکر کردم خیالاتی شدم برگشتم دیدم نه ... اونجا ایساده و با نگاهی که از توش آتیش میبارید زل زده بود به من ... نفسام به شماره افتاد.... در اتاق رو بست و اومد سمتم و من ناخودآگاه چند تا قدم به عقب برداشتم ...تا اینکه خوردم به میز ...مجد در حالیکه موهاش بهم ریحته بود و داشت دندوناشو بهم فشار میداد از عصبانیت.. آروم آروم نزدیکم شدو گفت :- این چه کاری بود که کردی ؟؟؟؟؟!!!سعی کردم خودمو نبازم و گفتم :- تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ مگه ...فریاد زد :- خفه شو!!! بهت میگم این چه غلطی بود کردی ....؟؟؟همزمان با فریادش موهامو تو چنگش گرفت و سرمو درست روبروی صورتش قرار داد و گفت :- قرارمون این بود بازیه کثف نکنیم درسته ؟؟؟؟ زیر قولت زدی کوچولو!!!...پس حالا نوبت منه ..بدون خودت خواستی خانوم موشه بعدم با دست آزادش شروع کرد سر شونه هامو لمس کردم ... از درد موهام که کشیده میشد نفسم بالا نمیومد ... بغض کردم ...تنها صدایی که از گلوم در اومد یه نه نا مفهوم بود ...- صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت :- نه چی؟؟؟ هان ؟؟؟ بگو... بگو تا همینجا یه کاری نکردم که مجبور شی تا آخر عمر دنبالم بیفتی...بغضم ترکید با صدای لرزون گفتم :- تورو خدا ولم کن ...موهامو ول کرد و دستشو به شونم گرفت و هولم داد وچسبوندتم به دیوار و خنده ی عصبی کرد و داد زد : - حالا مونده خال قزی ...فهمیدی؟؟؟ حالا مونده!!! و شروع کرد به باز کردن دکمه های بلوزش .. گریم تبدیل به هق هق شد ...بعد از باز کردن دکمه هاش دستشو حائل دیوار کرد و خیمه زد روم اومد بیاد جلو تا لبامو ببوسه که دست آزادمو حائل کردم به سینشو با هق هق گفتم :- تورو خدا ... تورو خدا ولم کن ...- عصبی داد زد :- ولت کنم که پروتر شی؟؟ اره ..میخواستی آبرومو ببری که چی بشه؟؟؟ تنشو روی دستم که حائل بود فشار داد ... تنش عین کوره بود و قلبش زیر دستم محکم میکوبید به سینش ...اون یکی دستشو از شونم سر داد و از زیر بلوزم حلقه کرد دور کمرم و منو کشید سمت خودش که طاقت نیاوردم میون هق هق داد زدم :- شروین توروخدا ..به قرآن من منظوری نداشتم .... توام اذیتم کردی .... شروین بس کن ... شروین به جون مامان نوشینم منظوری نداشتم ...احساس کردم دستش شل شد ...یه لحظه چشمم افتاد تو چشماش نگاش دیگه اون کینه و عصبانیت توش نبود ...چند ثانیه ای بهم زل زد و بعد یهو دستاشو ول کرد و یه قدم رفت عقب ...سینه ی مردونش بالا و پایین میرفت و روی پیشونیش عرق نشسته بود .. .دیگه توان نداشتم ..نشستم رو زمین و شروع کردم زار زار گریه کردن ... تمام تنم میلرزید .. یه لحظه احساس کردم دستی کشید رو موهام ... عصبی دستشو پس زدم و گفتم :- گمشو بیرون .... زورت از همه ی عالم و آدم فقط به من رسیده آره ؟؟؟ این همه عروسک دورتن ... دست از سرم بردار.. فهمیدی ..انگشتشو به نشونه ی تهدید تکون داد و گفت :- اینکارو کردم تا بدونی با کی طرفی .. از فکر عوض کردن قفل درم بیا بیرون چون درو میشکونم و کلا اُپن میشی!!!!!از اینکه فکرمو خونده بود گریم شدت بیشتری گرفت و در حالی که صدام یارا نداشت ولی با همه ی توانم داد زدم :- عقده ای ... تو مشکلداری .. تو... تو.... تعادل روحی نداری.. پوزخندی زد و از در اتاق رفت بیرون ....موقعی به خودم اومد که صدای در پایین خونرو لرزوند .. با بدبختی خودمو کشیدم رو تخت و اونقدر به حال خودم اشک ریختم تا خواب رفتم ....صبح روز بعد طرفای 10 از خواب پریدم ...یادم افتاد که دانشگاه دارم سریع از جام بلند شدم ... با دیدن خودم تو آینه وحشت کردم چشمام ورم کرده بود و سر شونم کبود شده بود ...نمیدونم چرا با یادآوری شب قبل دوباره بغض کردم ..... باید تلافی میکردم ... حس انتقام تو بند بند وجودم رخنه کرده بود .. نمیدونم تو وجود آدمیزاد چیه که مثل یک اینرسی در مقابل کلمه های دستوری عمل میکنه .... این اینرسی تو وجود من در مقابل مجد به اوج خودش میرسید برای همین یه حسی از درون دستور به سرکشی میداد ... برای مبارزه باید یه دژ مستحکم واسه خودم میساختم واسه ی همین در نظرم اولین کاری که باید میکردم عوض کردن قفل در بود!!! حداقل تا درو میشکست وقت میشد فرار کنم ..یه جا پناه بگیرم .. کار بعدیم که ضربه ی آخر محسوب میشد این بود که برای در حفاظ آهنی بگذارم ... ولی اون کار یکم وقت گیر بود با این حال میدونستم این روزا مجد زود تر از ساعت 8 نمیاد .. باید زود دست بکار میشدم .. ...حاضر شدم و بعد از اینکه از بانکی که توش حساب داشتم پول برداشتم یه پرس غذا از تهیه ی غذایی که همون نزدیکی بود خریدم ساعت حول و حوش 12 بود که با یه قفل ساز برگشتم خونه مادامی که توپی در داشت عوض میشد راهنمای همشهری که سر راه خریده بودم باز کردم با اولین شماره که از پیش شمارش نشون میداد همین اطرافه و یکی ازین شرکتهایی بود که کارشون نصب حفاظه تماس گرفتم ... برای ساعت 2 قرار گذاشت که کاگراشو بفرسته برای انجام کار ... و اونجوری که گفت حدود 3-4 ساعت طول میکشید... وبا احتساب بد قولی و استراحت و زمان های پرت حدودا تا ساعت 7 کارشون تموم میشد ..بعد از حساب کردن پول قفل ساز و گرفتن کلید های جدید در رو قفل کردم و نهارمو خوردم .. بی خیال شرکت رفتنم شدم ....ترجیح دادم زنگم نزنم!!!فقط به فاطمه یه sms زدم و گفتم که کلاسم طول میکشه تا 5 و نمیتونم بیام ...ساعت تقریبا 2:15 بود که نصابا اومدن و مشغول شدن ساعت 4 شمس زنگ زد به موبایلم و گفت که مجد سراغمو گرفته و وقتی دیده نیومدم عصبی شده و گفته پی گیر شه ..منم خیلی عادی در جواب شمس گفتم کلاسم تا 5 طول میکشه و دیگه بعدشم دیره بیام یه جور خودش جواب مجد رو بده!!!بر خلاف انتظارم کار نصابا طول کشید و ساعت نزدیکاه 8 بود و هنوز یکم دیگه از کارشون مونده بود خدا خدا میکردم مجد دیرتر از همیشه بیاد ولی متاسفانه 8:10 دقیقه بود که صدای ماشینش اومد ..احساس کردم رنگم پرید ولی واسه ی اینکه صحنه ی دیدنی چهرشو وقتی با حفاظ روبو میشه از دست ندم توی راهرو وایسادم ... تا مثلا نشون بدم که دارم به کار عزیزان کارگر شخصا!!! نظارت میکنم ...با صدای پاهاش ضربان قلب منم شدت گرفت .. وقتی از پاگرد پله ها پیچید برای چند ثانیه شوکه به در آپارتمان من خیره شد و بعدم سعی کرد به خودش بیاد بدون توجه به من رفت سمت آپارتمانشو داخل شد!!بالاخره طرفای 9 کار تموم شد برای حساب کتاب مجبور شدم تا دم در خونه باهاشون برم بعد از کلی چونه قیمت نه چندان معقولی رو بابت حق الزحمه و نصب ازم گرفتن...وقتی که برگشم بالا .. دیدم مجد به چهارچوب در آپارتمانش تکیه داده و با یه پوزخند داره منو نگاه میکنه بهش توجهی نکردم و رفتم سمت آپارتمانم که بلند گفت :- من اگه بخوام یه کاری رو بکنم از دیوار چینم شده رد میشم!!!جواب ندادم .. ولی جلوی چشمش نردرو کشیدم و قفل زدم و در حالی که داشت از عصبانیت چشمامش میزد بیرون درو محکم بستم و قفل کردم!!!فرردای انروز باحس بهتری از خواب پاشدم… حس امنیت ... حس قدرت .. بعد از صبحانه خوردن یه مانتو شلوار مشکی از تو کمد برداشتم و یه کاپشن قرمز که سر کلاهش خز داشت رو روش پوشیدم و یه شال قرمز و مشکیم سرم و کردم و اون ماتیک قرمزه که میدونم مجد خیلی!! ذوستش داشت رو هم زدم و با ریمل مشکیم حسابی مژه هامو حالت دادم!!! با دیدن خودم تو آینه حسابی کیف کردم ... و با خنده گفتم :- ایییییییییییییینه!!!!!!بازم بی خیال مال دنیا شدم و ترجیح دادم تا برای جلوگیری از برخورد مجدد با مجد با آژانس برم واسه ی هیمن بلافاصله تماس گرفتم و بعد از یه ربع ماشین اومد راس 8 بود که رسیدم شرکت شمس با دیدن متعجب نگام کرد و برای اولین بار گفت :- چه خوشگل شدی مشفق!!!خنده ی مهربونی بهش کردم و گفتم :- مرسی لطف داری..طبق معمول که عینه کش زود به حالت اولیه بر میگشت سری تکون داد ومشغول کارش شد! منم کارتمو زدمو رفتم سمت اتاقم ..توی پیچ اول راهرو .. بی هوا سینه به سینه ی یه آقا شدم که باعث شد تمام کاغذهایی که دستش بود بریزه روی زمین .. معذرت خواهی کردم و دستپاچه نشستم و کمک کردم تا کاغذ ارو جمع کنیم ...سر کاغذ آخر دوتایی همزمان دستمون رفت به کاغذ که باعث شد برای یه لحظه نگاهم با یه جفت چشم ماشی رنگ تلاقی پیدا کرد .. بلند شدم و درجالیکه کاغذهارو تحویلش میدادم نگاهی بهش انداختم .. و معذرت خواهی کردم یه پسر تقریبا 27-28 ساله بود .. باپوست تیره و چشمای ماشی خوشرنگ و موهای خرمایی و قد نسبتا بلند و هیکل ورزیده و ... یه کت قهوه ای پوشیده بود با یه شلوار جین و پلیور سرمه ای و در کل خوشتیپ بود ..لبخندی زد و گفت :- تقصیر منم بود .. راستش منم اصلا حواسم نبود ..- بهر حال عذر میخوام میخواستم برم که دوباره پرسید :- شما مال این شرکتین ؟- بله ..- من پوریا راد .. از مهندسای های ایران پایا هستم - خوشبختم مشفق هستم .. بخش محاسبه لبخندی زد و گفت :- خوشحال شدم از آشناییتون خانوم مهندس!سری تکون دادم و خواستم از کنارش رد شم که خز کاپشنم گیر کرد به دکمه ی کتش تقلا کردم که درآد که خندید و گفت :- چند لحظه آروم باشید خانوم مشفق الان آزادش میکنم ..- توی همین حین صدای سرفه و بعدم سلام کردن دستپاچه ی راد باعث شد رومو بکنم اونور که با دیدن چشمای به خون نشسته ی مجد .. سلام آرومی دادم!!!مجد با صدایی که از عصبانیت دورگه شد بود گفت :- اینجا چه خبره ؟تا اومدم حرف بزنم راد گفت :- خزه کلاهه خانوم مشفق به دکمه ی ... آهان .. آزاد شد ... بعدم اشاره کرد به کتش منم کامل برگشتم سمت مجد و بعد ازینکه با یه پوزخند زیر پوستی به مجد نگاه کردم ..رو کردم سمت راد . مخصوصا با غلظت بیش از حد گفتم :- خیلی لطف کردید آقای راد!!ممنونم! بعدم با گفتن با اجازه رفتم سمت اتاقم!!!!********************************حس خوبی داشتم ... یه گرمای مطبوعی از دیدن قیافه ی عصبی مجد تو وجودم نشست... در حالیکه هنوز سنگینی نگاهشو احساس میکردم وارد اتاق شدم... بعد از سلام و احوالپرسی با روحیه ی مضاعفی مشغول کار شدم... اونقدر کارا زیاد بود که نمیتونستیم حتی سر بلند کنیم .. تا اینکه یهو با صدای آتوسا همه بخودمون اومدیم ...- وااااایی؟؟؟؟ کیانا؟؟؟ اسمتو زیر این طرح چی کار میکنه؟؟؟متعجب نگاش کردم که طرحو رو میزش گذاشت و گفت :- خوب بیا ببین !!!از جام پاشدم و رفتم سمت میزش...طرح خودم بود که پریشبش کشیده بودم برای محاسبه ی مجدد اومده بود بخش ما!!! به آتوسا که منتظر جواب بود نگاهی کردم و بعدم داستان رو براشون البته!! با سانسور!!! تعریف کردم .. بعد از اینکه حرفم تموم شد فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت :- عجیبه!! باورم نمیشه مجد چنین کاری کرده باشه!!!آتوسا و سحرم سرشونو به نشانه ی مثبت تکون داد و آتوسا ادامه داد :- یه دفعه من از یکی از نقشه های بی نام که در واقع مال خودشه یه ایراد کوچولو گرفتم بچه ها شاهدن باهام چه کرد!!! تعجب کرده بودم ... یعنی واقعا مجد اینقدر انتقاد ناپذیر بود؟؟؟ پس چرا حرف منو بی هیچ برو برگردی قبول کرد تازه اسمم آورد زیر نقشه؟؟!!!تمام مدت روز تا زمان ناهار فکرم حول حوش این موضوع میچرخید و آخرم به این نتیجه رسیدم حتما محاسبات طرح جایگزینم منطقی و بدون اشکال بوده.. موقع ناهار مطابق هروز همه قابلمه به دست رفتیم سمت آشپزخونه .. موقعی که رسیدیم راد و دوتا آقای دیگه از شرکت ایران پایام سر میز بودن ..راد با دیدن من ازجاش بلند شد و مجدد سلام و احوال پرسی کرد و بعدم قبل از اینکه ما غذامون رو شروع کنیم خودش و همکاراش از آشپزخونه رفتن بیرون .. تا رفت فاطمه که اصولا آدم تیزی بود با لحن بامزه ای گفت :- به به !!! این آقا کی باشن ..- هیچی بابا امروز سر پیچ راهرو با هم متصادف شدیم یه سلام عیکی کردیم!! همین!!- خوشتیپه ها کیانا!!! مهندسم که هست!!!- مبارکه مامانش باشه!!آتوسا خندید وگفت :- راست میگه فاطمه, از دستش نده!!! بالاخره ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم!!!فاطمه در ادامه ی حرف آتوسا گفت :- ما با همین یه نگاه بود بل گرفتیم چسبیدیم به شوهرامون عینهو سریش اونام دیگه مجبور شدن ..بعدم زد زیر خنده که آتوسا گفت :- وااا!!! فاطمه دلشونم بخواد!!!!!!همه خندیدیم و مشغول شدیم ... بعد از غذا بلافاصله برگشتیم سر کارامون معمولا هفته هایی که آخرش تحویل داشتیم کارا بقدری زیاد بود که وقت سر خاروندنم نداشتیم !!! ساعت طرفای 4 بود که فاطمه اومد بالای سرم و گفت :- ببین کیانایی من کارم مونده ولی باید حتما برم وقت دکتر دارم!!! تو میتونی در حقم خواهری کنی؟؟؟خندیدم و گفتم :- زبون نریز !!!!! چقدر هست؟؟؟- به جون کیانا 1 ساعت بیشتر نمیشه!!نمیدونم چرا اینقدر فاطمه به دلم نشسته بود خندیدم و گفتم :- پدر مرام بسوزه برو خیالت راحت ...گونمو بوسید و گفت :- برام دعا کن کیانا!!!! نگاش نگران بود!!! نمی دونم چی شده بود!!! سرمو تکوون دادم و گونشو بوسیدم و گفتم :- هر چی هست توکل به خدا...دوباره تشکر کرد و رفت . نزدیکای 5 آتوسا و سحرم آماده شدن واسه رفتن و باز من فقط عین این شاگرد تنبلا موندم کارای فاطمه خیلی نبود واسه ی همین 45 دقیقه بیشتر طول نکشید از اونجایی که کلی کار واسه دانشگامم داشتم بعد از تموم شدن کارم سریع طرح ها رو لوله کردم و بعد از اینکه تحویل بازبینی دادم کیفمو انداختم رو دوشمو از شرکت زدم بیرون ... یکم بیشتر از ساختمون شرکت دور نشده بودم که یهو دیدم یکی داره صدام میکنه برگشتم دیدم راده ... رفتم اونور خیابون ببینم چی میگه که از ماشین پیاده شد وگفت :- خانوم مشفق هوا سر د شده افتخار میدید برسونمتون ..- نه مرسی لطف دارید ..- تورو خدا تعارف نکنین لا اقل تا یجا که مسیرتونه ..!!!توی همین گیر و دار تعارفات یهو چشمم افتاد اونور دیدم ماشین مجد از پارکینگ شرکت پیچید توی خیابون!!! و اومد سمت ما ...نمیدونم چرا ولی یهو ..یه حس پلیدی وادارم کرد که بی مقدمه به راد گفتم :- باشه میام!! و بعدم بلافاصله جلو چشم مجد که تازه مارو دیده بود سوار ماشین راد شدم!!!از طرفی رادم که تعجب کرده بود که چرا تو 1 ثانیه منی که اینقدر سفت و سخت وایساده بودم میگفتم نمیام یهو تغییر عقیده دادم با طمانینه راه افتاد!!!! راد برای اینکه جو سنگین ماشین رو عوض کنه شروع کرد حرف زدن و از پروژه گفتن اما من تمام مدت حواسم به ماشین مجد بود که پشتمون با فاصله ی یکی دو ماشین داشت میومد و به نوعی تعقیبمون میکرد !! واسه ی همین سوال های راد با یه بله یا نه سر سری جواب میدادم!!!البته گاه گداریم راهنماییش میکردم و آدرس رو بهش میگفتم !!بالاخره حدود نیم ساعت بعد رسیدیم سر کوچمون و من بدون اینکه یه کلمه فهمیده باشم که راد چی گفته و من چی شنیدم ازش تشکر کردم وپیاده شدم!!! وقتی ماشین راد رفت از دور ماشین مجد رو دیدم!! تازه یادم افتاد که فکر این یه تیکه مسیرو نکردم!!!! راستش یکم ترسیدم ولی بعدش گفتم : تو کوچه که دیگه نمیتونه غطی بکنه !!!با کمی استرس راه افتادم سمت خونه و بر خلاف تصورم ماشین مجد از بغلم گاز داد ورفت ... با رد شدن ماشین از کنارم نفس راحتی کشیدم .... موقعی که رسیدم خونه ...ماشینش تو ی پارکینگ بود از پله ها رفتم بالا که دیدم توی پاگرد نشسته ... خواستم از بغلش رد شم که خیلی آمرانه گفت :- کیانا بشین!!!!!بی تو جه بهش از پله ها رفتم بالا که بر خلاف انتظار خیلی ملایم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش و گفت : - خواهش میکنم!!بی هیچ حرفی نشستم پیشش که گفت :- مگه بهت نگفتم دوست ندارم کسی بفهمه توی یه ساختمونیم خانوم موشه؟؟؟؟اخم کردم و گفتم :- من سر کوچه پیاده شدم!!!مهربون خندید و گفت :- میدونم سر کوچه پیاده شدی ... ولی ..حرفم اینه!! اصلا چرا سوار شدی؟؟؟- خوب اصرار کرد منم..- وسط حرفم پرید و گفت :- یعنی هر کی اصرار کنه ...- عصبی نگاش کردم و گفتم :- -نخیر!!! آقای راد همکارمه!!آروم عین بابا ها خواست گونمو ناز کنه که سرمو عقب کشیدم نفس عمیقی کشید . گفت :- دوست ندارم بخاطر لج و لجبازی سوار ماشینه غریبه ها شی!!!!- بعدم در حالیکه خز کاپشنمو با دستش لمس میکرد گفت :- - دوست ندارم بخاطر لج و لجبازی کاپشن قرمز بپوشی.. اومدم حرف بزنم که انگشت گذاشت رو لبمو گفت :- آقای راد همکارته درست!!! ولی چند وقته میشناسیش؟؟؟!! منی که الان رئیسشم!! روزی 10 دفعه میبینمش باهاش طرف صحبت میشم نمیشناسمش!!!با اینکه حرفاش منطقی بود ولی دلم میخواست کلشو بکنم!!!!!با خودم باید روراست میبودم!! من هر کاری میکردم تجربه ای که مجد داشت رو نداشتم!! ازینکه میدیم تک تک حرکتامو تا حدودی میفهمه حرصی میشدم.. توی همین فکرا بودم که دیدم زیادی داره پدرانه نطق میکنه نا خودآگاه کفتم :- باشه!! درست .. نمیشناسمش .. ولی لامصب خوب تیکه ایه!!!یهو برای چند ثانیه با دهن باز نگام کرد و بعد در حالی که سعی میکرد عصبی بودن خندشو قایم کنه گفت :- به پای هم پیر شید فقط بپا همه مثل من نیستن تا لب چشمه برن ولی محض خاطر چشمه تشنه برگردن!!!چپ چپ نگاش کردم که دوباره زیر گوشم گفت :- قیافش بد نیست ... ولی مال این حرفا نیست!!!با عصبانیت گفتم:- کدوم حرفا ؟؟- حالا!!!اومدم پاشم که مچ دستمو گرفت و پیچوند ...بعد م زیر گوشم گفت :- این دفعرو میذارم به حساب بچگیت!!!دستمو با تقلا از تو دستش درآوردمو گفتم :- فکر نکنم اینکه توی سن 24 سالگی دوست دارم با یکی آشنا بشم به شما ربطی داشته باشه!!!! خیلی عادی گفت :- میترسم برات گرون تموم شه جوجو!!!عصبی شدم و گفتم :- تهدیدم میکنین؟؟؟- نه ... هم جنسای خودمو میشنسم!!!تقریبا با لحن بدی گفتم : - جنس شخص شما که از نامردی و کثیفی تکه!!! پس بعید بدونم هم جنس شما وجود داشته باشه که بخواین بشناسین!!!بعدم نگامو از چشماش که از زور عصبانیت ریز شده بود و رنجش بوضوح توش دیده میشد برداشتم و رفتم سمت آپارتمانم....*********************************فصل یازدهم :بالاخره اون یه هفته ی کذایی تموم شد و متمم طرح های پارت اول مورد قبول ایران پایا و شخص حجت قرار گرفت الحقم نگذریم کار مجد عالی بود !! هم طرح هایی که کشیده بود فوق العاده بود همم نظارتش روی تیم دقیق و حساب شده بود ... این موفقیت واسه شرکت نوپای آتیه اونقدر بزرگ بود که مجدبه مناسبتش یه جشن بزرگ بگیره!!! اونروز طرفای ساعت 11 بود که شمس اومد تو اتاق به 4 نفرمون کارت دعوت داد!! بعد از رفتن شمس هرکی کارته خودش که اسمشم روش بود رو برداشت .. مهمونی پنج شنبه شب از ساعت 8 شب توی خونه ی خودمون بود!!!همچنین پنج شنبه برای کل کارکنان تعطیل اعلام شده بود!!! نمیدونم چرا عصبانی شدم یعنی اصلا فکر منو نکرده بود؟؟؟!!!من یا نباید میرفتم مهمونی یا باید اونقدر وایمیستادم تا همه برن ... وای!!!! این یکی رو نبودم....توی همین افکار بودم که تلفنه رو میزم زنگ زد و تا برداشتم صدای مجد پیچید تو گوشم طبق معمول بدون سلام گفت :- کیانا فوری بیا تو اتاقم!! با شمسم هماهنگه!!!تا اومدم حرفی بزنم گوشیو قطع کرد ..فاطمه که حواسش به من بود گفت :- کی بود کیانا..حواسمو جمع کردم که سوتی ندم!!!- شمس بود گفت مجد کارم داره!!خندید و گفت :- وا !! پس چرا این ریختی شدی!!- آخه یهو قطع میکنه!! حتی نذاشت من حرف بزنم!!- همینه بابا مدلشه ولی به خدا خیلی دختر گلیه!!سحر که حرفای مارو گوش میکرد خندید گفت :- آره گل خر زهره!!! هر چهارتا خنده ای کردیم و منم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاف مجد... تقه ای به در زدم که گفت :- بیا تو!!!وارد که شدم پاشد.. یه کت شلوار خوش دوخت دودی تنش بود و زیرش یه بلوز سفید که خیلی برازندش بود!!! خیلی مودب تعظیمی کرد و با یه خنده گفت :- به به کیانا خانوم!!- سلام..- سلام به روی ماهت!!! خوبی؟؟؟- بی تفاوت گفتم :- مرسی شما بهتری؟!!خنده سرخوشی کرد و گفت :- چرا بد باشم.. بذار بعدا طرحهایی که کشیدی اجرا بشن ... هرکدومش واست یه ارزشی پیدا میکنه!!!اونجوری که راجع به کارش حرف میزد نشون میداد عاشقانه کارشو دوست داره و رک میگم این حالتش حس احترام طرف مقابل رو بر می انگیخت واسه ی همین نا خود آگاه خنده ای اومد رو لبم و گفتم :- تبریک میگم بهتون!!یهو پاشد اومد سمتم و مهربون خندید و گفت :- همش از پا قدم تو بوده .. تازه یادت نره یه قسمته طرحم به نام شماست خانوم!!!سرمو انداختم پایین و آروم تشکر کردم .. اینجوری که میشد دلم یه جوری میشد دوست داشتم بی خیال همه چی بشم و منم با عشق زل بزنم به چشماش!! ولی خوب دیگه .... مام واسه خودمون غرور داشتم ..سکوتمو که دید گفت :- کیانا بشین که دیدمت اصلا یادم رفت میخواستم چی بگم!!بعدم خودش برگشت پشت میزشو و گفت:- کارت دعوتت رو شمس داد؟!تازه یاد مهمونی افتادم و اخمام رفت تو هم !!!خندید و گفت :- حدسم درست بود با توپ پر میای!!! بعدم دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و گفت :- حق داری من شرمندم ولی .. تو رو در بایستی گیر کردم!! راستش اول قرار بود جشن از طرف حجت باشه و خونه ی اونا برگزار کرد ولی رامش گفت چون اونا توی پنت هاوس برجن ممکنه سر و صدا ی مهمونی صدای بقیه ساکنین رو درآره واسه ی همین به حجت پیشنهاد خونه ی من که هم بزرگه و هم کسی جز من!! توش نیست رو داد و حجتم از خدا خواسته واسه دوزار و ده شاهی کمتر خرج کردن با خوشحالی قبول کرد!!!با اومدن اسم رامش و آشی که اون تائیس ( تائیس زنی است که به تحریک وی اسکندر پرسپولیس را به آتش کشید!!!) واسم پخته بود اخمام رفت تو هم!!! جوابی ندادم .. که پاشد اومد روبروم صندلیم رو چرخوند و تکیه داد به میز و گفت :- خانوم موشه؟؟؟ چاره ای نداشتم!! بعدم گفتم بیای اینجا من تا حالا مهمونیه به این بزرگی ندادم .. میتونی کمکم کنی؟؟؟!!!- عصبی نفسمو دادم بیرون و با اخم نگاش کردم و نا خودآگاه گفتم :- رامش جون مگه مرد ه؟؟؟!!!- بلند خندید و گفت :- کیانا ؟؟؟ اخه اون کار بلده؟؟؟- آهان آخه بنده با 50 سال سابقه ی اداره سور و سات همایونی در خدمتتونم!!!!بلند زد زیر خنده و گفت :- کیانا رومو زمین ننداز جبران میکنم!!!چقدر این بشر رو داشت!!!!! جبرانم میخواست بکنه!!! اصلا چجوری روش شده بود ... داشتم به این چیزا فکر میکردم که یهو چونمو ملایم گرفت صورتمو کرد سمت خودش و با مهربونی گفت :- کیانا .. باور کن نزدیکترین کسم تویی فعلا!!! واسه ی همین به تو گفتم!!!!پوزخندی زدم وگفتم :- شما که با دو تا تماس سارا خانوم و لیلا جونو و الی ماشاا... دست به سینه میرسن خدمتتون؟؟!!موذیانه نگام کرد و گفت :- حسودیت میشه ؟؟؟؟!!!!- چونمو از دستش کشیدم بیرون و با حرص گفتم :- -نه بابا حسودی کدومه!! دلم میسوزه واسشون!!!! همه که اونجور که من شمارو میشناسم نمیشناسنتون!!!!!بر خلاف اینکه فکر میکرم عصبی بشه .. خندید و گفت :- آره خدایی تو بیشتر از بقیه منو شناختی..وگرنه تا الان خودت اومده بودی سراغم!!!!!! میدونی که منظورم چیه!!؟؟!- شیطون زل زد بهم که در حالی که از حرفش چندشم شده بود و توی چهرمم به وضوح معلوم بود گفتم :- شما آدم نمیشید!!!!با صدا بم مردونش با لحن عجیبی گفت :- آره خیلی وقته سیب حوا دیوونم کرده!!!! و به لبام خیره شد...سرفه ای کردم و از جام پاشدم که به خودش اومد و گفت :- کیانا؟؟؟!!! کمکم میکنی؟؟!!نمیدونم چرا ولی شیطنتم گل کرد!! بدم نمیومد قبول میکردم و یه ذره ازش کولی میگرفتم و به ارائه ها و کارای عقب افتاده دانشگام میرسیدم!!!واسه ی همین خیلی عادی گفتم :- چند تا شرط داره!!!از ذوقش گفت :- هر چی باشه قبوله!!موقع هایی که شبیه پسر بچه ها میشد دیدنی بود قیافش خندیدم و گفتم :- اول بپرس چیه ..- خندید و گفت :- - هرچی بگی قبوله..سری تکون دادم و با بدجنسی تمام گفتم :- همم.... اولا که از فردا مرخصی میخوام تا آخر هفته .... - وسط حرفم پرید و گفت :- باشه اینکه چیزی نیست ... دستمو به نشانه ی سکوت بالا بردم که خندید و گفت :- - بفرمایید فعلا دور دور شماست !!خیلی ریلکس نگاش کردم و گفتم :- شرط دومم اینه که این یه هفته ..... ماشینت دست من باشه!!!!بر خلاف اینکه فکر میکردم الان اخماش عین خیلی از مردا که عاشق ماشیناشون میره تو هم ولی در جا دست کرد تو جیبشو سوئیچ رو گرفت سمتم و خندید و گفت :- گواهینامه که داری؟؟؟! در حالیکه یه جورایی شوکه بودم سوئیچ رو گرفتم و گفتم :- آره بابا!!! میخوای اگه ناراحت ماشینتی...- خندید و گفت :- نه ناراحت توام آخه میترسم نداشته باشی بزنی یکی رو ناکار کنی قتل عمد شه .. اونوقت من بمونم تو خماریت ..- بدم یه قدم اومد جلو جوری که مجبور شدم سرمو بالا بگیرم تا صورتشو ببینم .. آروم دستشو گذاشت رو شونم و گفت :- مرسی قبول کردی.... فکر نمیکردم شرطات اینقدر کوچولو باشن!! بعدم خندید و زیر لب گفت :- - شرطاتم عین خودته کوچولو و ظریفه!!!!چپ چپ نگاش کردم و امدم عقب همزمان با این کارم در باز شد و من و مجد برگشتیم سمت در .. رامش چپ چپی به من نگاه کرد و بعدم بدون اینکه منو آدم حساب کنه رفت و گونه ی مجد رو بوسید ... تقریبا قلبم وایساد!!!! ولی نمیدونم چرا ولی مجد یه نگاهی بهم کرد که معنیشو درست نفهمیدم با این حال یکم آرومم کرد !!! در حالیکه معذب بود به رامش گفت :- نباید در بزنی؟؟؟!!! بعد بیای تو ..رامش پشت چشمیبه من نازک کرد و با شک رو به مجد گفت :- - مگه چی کار میکردی ؟؟!! هان؟- مگه باید کاری میکردم؟!؟! رسم ادبه ...رامش خودشو لوس کرد و واسه اینکه منو بیشتر حرص بده دستشو انداخت دور بازوی مجد و زیر گوشش چیزی گفت که مجد پررو سرخ و سفید شد و بدون اینکه جوابشو بده رو کرد سمت من و گفت :- - خانوم مشفق شما تشریف ببرید و اگه مشکل دیگه ای بود من رو در جریان بگذارید ..- چپ چپی نگاش کردم و سرمو تکون دادم و زدم بیرون .. - نمیدونم چرا غصم گرفته بود ... سوئیچ ماشینشو تو دستم فشار دادم برای یه لحظه دلم خواست من جای رامش دستمو دور بازوی مردونه ی مجد حلقه میکردم .. با این فکر نفس عمیقی که کشیدم سوئیچ رو گذاشتم تو جیب مانتوم رفتم تو اتاق .. تا طرفای 5 کارامو جمع و جور کردم و با بچه ها رفتیم از شرکت بیرون داشتم طبق معمول پیاده میرفتم سمت ایستگاه که یهو یاد ماشین و سوئیچ افتادم.. خیلی وقت بود نرونده بودم... واسه ی همین با یه ذوقی برگشتم شرکت و رفتم سمت پارکینگ در حالیکه تمام جوانب احتیاط اینکه کسی منو نبینرو رعایت میکردم ماشینشو پیدا کردم و پریدم بالا .. استارت زدم و روشن شد... خودم توی شیراز یه 405 داشتم .. ولی دو سه دفعه پشت رونیز بابامم نشسته بودم .. ولی هیچکدوم اوتمات نبودن!!! با خودم فکر کردم مجد هیچی نداشته باشه دل گنده ای داره که سوئیچ یه ماشین صدوچند میلیونی رو بدون اینکه حتی بدونه رانندگیم در چه حده داده بهم!!! بعدم با فکر اینکه معلوم نیست با اینکار مخ چندتا از دخترارو زده خودمو قانع کردم .... بالاخره دل رو زدم به دریا و دندرو گذاشتم رو Drive و بسم ا.. گفتم گاز دادم ... واااایی عجب نرم بود!!! از پارکینگ که اومدم بیرون ضبط رو روشن کردم که صدای فریدون قروغی تو ماشین پیچید ...- - دوتا چشم سیاه داری- دوتا موی رها داری- تو اون چشات چیا داری- بلا داری بلا داری- دوتاچشم سیاه داری-- ***- توی سینت صفا داری- توی قلبت وفا داری- صف عشاق بدبخت- ازینجا تا کجا داری-- ***-- به یکدم میکشی مارا- به یکدم زنده میسازی- رقابت با خدا داری- ***خندم گرفته بود از مجد یه همچین آهنگهایی بعید بود ... پیش خودم گفتم منم چشمام سیاهه ها بعدم در حالیکه با خودم ریز ریز میخندیدم زدم یه آهنگ شاد اومد یکم تو خیابونا ویراژ دادم و بعدم رفتم سمت خونه .. طرفای 8 بود که رسیدم ب...ا دیدن مجد دم در تعجب کردم و ماشین رو جلوی پارکینگ نگه داشتم و پیاده شدم و گفتم :- سلام ..دم در چیکار میکنین؟؟؟خسته نگام کرد و گفت :- کجا بودی؟؟؟ گوشیتو چرا جواب نمیدادی؟- با تعجب نگاش کردم و گفتم :- - مگه زنگ زدین ؟؟!- بعدم از تو کیفم گوشیمو درآورم و دیدم 20 تا تماس داشتم ازش!!!!- متعجب نگاش کردم .. و گفتم :- ببخشید ..خندیدم و به ماشین اشاره کردم و ادامه دادم :- جو گیر شده بودم نشنیدم ... نگران شدین نه ...؟؟- نفس عمیقی کشیدو گفت :- نگران ...بعدم بی هوا کشید منو تو بغلش و گفت :- احمق کوچولو فکر کردم چیزیت شده ...بعدم آروم سرمو بوس کرد ..من که هاج و واج مونده بودم به خودم اومدم و تقریبا خودمو از بغلش کشیدم بیرون ولی نخواستم ضایعش کنم فقط گفتم :- خوب حالا بابا شمام منتظر سوژه ای ها!!! حالا چرا دم درین؟؟؟؟!!!خندید ...و باز نگام کرد ...یه ابرومو دادم بالا که با خنده گفت :- ظهری جو گیر شدم سوئیچ رو دادم!!! یادم رفت کلیدای خونم بهشه!!با خنده ی حرصی گفتم :- بله!! رامش جون رو دیدین از خود بیخود شدین!!اخم کرد و گفت :- حرف اون رو نزن!!! امروز خیلی بدم اومد پرید تو اتاق بعدم باز خودش شد و با نگاه شیطون گفت :- وگرنه داشتم مخ یه دختر بچه ی جونورو میزدم!!!باز رو دادم پررو شد!!! چپ چپ نگاش کردم !!!- از مادر زادا نشده!!!غش غش خندید و گفت :- کی!!؟؟- اونکه مخ منو بزنه؟؟؟!!!بی هوا دستشو برد و روسریمو بهم ریخت و گفت :- مطمئنی؟؟!!!دیدم داره زیاده روی میکنه بی خیال شدم و رفتم درو باز کردم و با یه لحن دستوری گفتم :- ماشینو گذاشتی تو پارکینگ سوویچشو بیار دم در بهم بده!!در حالی که سعی میکرد نخنده زیر لب گفت :- برو تو بچه پررو!!!خودمو به نشنیدن زدم و گفتم :- چیزی گفتین؟؟!!!- سری به نشونه ی نه تکون داد و منم اومدم تو!!! و رفتم بالا ...*******************************

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
صفحه بعد

درباره ما
Profile Pic
سلام خدمت همه دوستانی که از این وب دیدن می کنن. دوستان گلم برای حمایت از ما عضو بشین و نظر یادتون نره نظرات شما باعث دلگرمی ما میشه. هر نوع مطلب درخواستی هم که داشتین ما براتون می زاریمش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1897
  • کل نظرات : 747
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1056
  • آی پی امروز : 87
  • آی پی دیروز : 94
  • بازدید امروز : 101
  • باردید دیروز : 130
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 582
  • بازدید ماه : 1,892
  • بازدید سال : 21,698
  • بازدید کلی : 1,075,239
  • کدهای اختصاصی
    کوکو چـــت

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"
    آغوشت ...

    دلـم
    خواب اصحاب کهف میــخواهد
    در آغوشت ...
    بیزارم ...
    چه سال نحسی
    امسال
    چه روزای بدی دارم
    آهای
    تقویم پرپاییز
    ازت بیزار
       بیزارم ..

    قلب من....

      قلب من...

      دموکراتیک ترین دولت دنیاست.

      آنقدر که تو را نیز همچون خودم از ته دل دوست میدارد.

    همیشه دورنماها خواستنی ترند

    همیشه دورنماها خواستنی ترند
    مثل سراب
    مثل فردا
    مثل تو . . .

    ایـــن قلبـــــ ِ لعنتــــی

    اس ام اس عاشقانه


    ایـــن قلبـــــ ِ لعنتــــی حــرفـــــ ِ حسـابـــــ ســرش نمی شــــود !

    تــو نیستــــی و همچنــــان اصـــــرار دارد بتپـــــد . . .

    دلم برات تنگ شده
    فقط همین...

    خــیلی دور...خلــی نزدیـک !

      

            شنیدی میگن " خــ ـیلــــ ــی دور ، خـ ـیلـــ ــــی نزدیــــکــ ــ ـ " ؟ !    

      اولــی دسـتـــ امــونــ ه ، دومــی دلامـــ ون . . .

    بـــغــلــم کــــن

    می شود بغلم کنی ؟

    می خواهم نفسم ازجای گرم بلند شود