loading...
سایت اقیانوس /اقیانوس/Ocean
ایرج,محمد بازدید : 2674 سه شنبه 27 مرداد 1394 نظرات (0)

عکس کلبه های دیدنی داخل جنگل

 

قسمت چهارم


همونجا روی صندلی آشپزخونه ولو شدم .. سرمو گذاشتم رو میز و اجازه دادم اشکام جاری شه.. موقع های ماهانم خیلی نازک نارنجی میشدم گریه یکم بهم تسکین میداد .. همین طور که اشکام میومد به این فکر کردم چرا ؟؟؟ چرا باید اجازه بدم هر جوور دوست داره باهام رفتار کنه!!!! چرا کوتاه میام خیلی جاها ..من که اینجوری نبودم .. یهو فکری به ذهنم رسید.... آروم اشکامو پاک کردم و یه لبخند موذی زدم .. احساس میکردم این یه هفته فرصت خوبیه تا حریف رو از میدون به در کنم!! اون کاملا داشت رو قاعده ی بازی پیش میرفت اون یه گربه بود که قشنگ داشت با طعمه بازی میکرد... پس نوبت من بود ... با این فکر جون دوباره ای گرفتم ..برای برد از حریف اول باید خوبه خوب میشناختمش... . این هفته یه فرصت طلایی بود!! 
اونشب با هزاران نقشه ی تو ذهنم خوابیدم اولین قدم این بود فردا با روحیه برم شرکت تا فکر نکنه بهم ضربه ای زده!!! صبح ساعت شش سر حال از خواب پاشدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سر کمد لباسام یه بارونیه شیک سرمه ای داشتم واسه ی مهمونی که هر وقت میپوشیدم کتی میگفت : دوزار افتاد روت!!!!! تصمیم گرفتم اونو بپوشم با یه شلوار جین سرمه ای راسته و یه کیف و بوت پاشنه بلند قهوه ای سوخته . یه شال سفیدم انداختم سرم و یه آرایش حسابیم کردم وقتی جلوی آینه وایسادم کلی فرق کرده بودم یه لبخند پسر کشم نشوندم رو لبام و با بسم ا.. از در اومدم بیرون...
وقتی رفتم پایین از ماشین توی پارکینگ فهمیدم نرفته ... گفتم معطل کنم شاید بیاد .. واسه ی همین رفتم دزدگیر رو قطع کردم و یه کمم طولش دادم .. نا امید داشتم از پارکینگ می رفتم سمت در که دیدم داره از پله ها میاد پایین یه نگاه انداختم که دیدم ابروهاشو داد بالا و گفت :
- داری میری شرکت ؟؟؟
- بله....
- چه تیپی زدی.. 
- آخه بعد از شرکت قراره برم بیرون !
چپ چپ نگا کرد و گفت :
- به سلامتی کجا ؟؟؟
بی تفاوت گقتم :
- خونه ی آقا شجاع .
بعدم یه دونه ازون خنده های پسر کش که چال گونم قشنگ به چشم میومد رو بهش انداختم و تو بهت گذاشتمش و رفتم ...
وسطای کوچه بودم که ماشین با قیژی جلوی پام نگه داشته شدو مجد ازش پیاده شد اومد سمتم .. یه لحظه ترسیدم تو چشماش یه طوفانی بود .. ولی خودمو نباختم و سینمو دادم جلو و بی تفاوت نگاش کردم اومد سمتم و با یه حرکت گلمو گرفت چسبوندتم به شیشه ی ماشین ..
و عصبانی گفت :
- خوش ندارم عین فا حشه ها کسی بیاد شرکتم!!!
باورم نمیشد من که لباس بدی نپوشیده بودم .. اخم کردم و در حالی که سعی میکردم دستش رو از دور گردنم باز کنم گفتم :
- چته رم کردی ؟؟؟؟ ولم کن لعنتی....جلوی مردم..
دستشو محکم تر فشار داد دور گلوم ...و گفت:
- پس سوار شو..
بی هیچ حرفی در رو باز کرد و هلم داد تو ماشین ...
خودشم سوار شد .. اومدم درو باز کنم بپرم پایین که دیدم قفل کودک رو زده عصبی گفتم :
- این مسخره بازیا چیه ؟
- تو این مسخره بازیا چیه ؟؟ این کفشا چیه ؟؟؟ مگه عروسی دعوتی ؟؟؟ با کی داری لج میکنی... با خودت ؟ بعدم دستمال گرفت جلومو گفت :
- زود اون ماتیک سرخ رو از رو لبت پاک کن ... شبیه زنای هرجایی شدی..
مخم داشت سوت می کشید .. دستمال رو گرفتم و پرت کردم اونور و با عصبانیت گفتم :
- نگه دار وگرنه من میدونم و تو ..هرجایی تویی و اون زنایی که هرشب با یکیشونی
پوزخندی زد انگار نه انگار ...و گفت :
- اونا که اگه هرجایی نبودن که هرشب نمیومدن پیش من!!!
با عصبانیت داد زد :
- لعنتی تو مگه کیه منی به تو چه آخه...
- -کسیت نیستم ولی میدونم یه مرد بی ناموس اینجوری ببیندت پیش خودش چی فکر میکنه ..
- کافر همه را به کیش خود پندارد!!!! 
زد رو ترمز و بزگشت سمتم و با صدایی از عصبانیت دورگه شده بود گفت :
- من هر گهی که هستم ناموس دزد نیستم!!! اینو یادت باشه ..
ترسیده بودم ولی با پررویی گفتم :
- پس اون دخترایی که میان پیشت بی ننه بابان ؟؟؟ آدم نیستن که بی حیثیتشون میکنی؟
- اونا خودشون میخوان در ضمن من تا حالا با دختری نبودم که ... استغفرا... کیانا یه کاری نکن اون روی سگ من بالا بیادا ... اون رژ کثافتو عین بچه ی آدم پاک کن وگرنه خودم پاکش میکنم..
نمیدونم چرا دوست داشتم با خودم و خودش دوئل کنم واسه ی همین دوباره دستمال رو پرت کردم تو صورتشو گفتم :
- فکرشم نکن این رژ از رو لبم پاک شه !!!
نمبدونم از تجربه ی زیاد با دخترا بودن بود یا کلا آی کیوش بالا بود چون یه نگاه مشکوکی بهم کرد و گفت :
- مثل اینکه بدت نمیاد من پاکش کنم ... قند تو دلت آب شد؟؟؟
مخم سوووت کشید ..دلم میخواست ناخناشو دونه دونه بکشم!!!!!!!!!!!!!!!
دستمال رو با آرامش برداشت تا اومد بیارتش سمت من گفتم :
- هوووی!!! چیکار میکنی ؟؟ بدش خودم!!! 
با عصبانیت چند دفعه کشیدم به لبم که با لحن شیطونی گفت :
- اووووه بسه حالا توام!!! لبتو که نگفتم بکنی اون لب حالا حالا باید سالم بمونه ...
دلم میخواست سرمو بزنم به شیشه!!!!! برای اینکه حرصش بدم گفتم :
- خوبه یه هفته در نبودتون نفس میکشم!!!!! اونوقت میخوام ببینم کیه به رژم گیر بده ...
بدم یه پوزخند زدم بهش...
عین سیب زمینی نگام کرد و در کمال اعتماد به نفس گفت :
- خدا ازون ته دلت بشنوه!!!!!!!!
بعدم در کمال خونسردی عینکشو رد و راه افتاد ...رک بگم ازون آدمای هفت خط بود گاهی وقتا که به چشمام نگاه میکرد احساس میکردم تا ضمیر نا خودآگاهمم داره میخونه... نمیدونم شاید من به عنوان یه زن از مردی که نگام کنه بفهمه چمه برای زندگی خوشم بیاد ولی قبول اینکه به چه قیمتی این تجربه رو بدست آورده باشه برام مهم بود ...بگذریم اولین بار بود تو ماشینش نشسته بودم خدا وکیلی دست فرمونش عالی بود....ولی یکم تند میرفت البته من از سرعت بدم نمیومد ولی از لایی کشیدن میترسیدم ... اونم نمیدونم مخصوصا میخواست دست فرمونش رو به رخم بکشه یا عادتش بود خیلی تند میرفت گاه گداری از بین دو سه تا ماشین لایی میکشید ..
بالاخره با هزار بدبختی بود رسیدیم نزدیکای شرکت که یهو زد رو ترمز و گفت :
- اینجا پیادت میکنم دوست ندارم کسی ببینتمون .. نمیخوام واست بد شه...
بدون حرف پیاده شدم که شیشه رو داد پایین و گفت :
- با اون کفشاتم خیلی تو شرکت راه نرو امروز...
چپ چپ نگاش کردم که گفت :
- فعلا بابات تورو دست من سپرده!!!!!
عصبانی گفتم :
- یکی باید پیدا کنیم شمارو دستش بسپریم ..
خندید و گفت :
- شیطون!!!!!!!!
اخمی کردم ..و رومو ازش برگردوندم ...
اونم گاز داد و رفت...
وفتی رسیدم شرکت دیدم بغل میز شمس وایساده و داره به دو سه تا از بچه های شرکت امر و نهی میکنه .. منو که دید طبق معمول سرشو یه هوا تکون داد بعدم نگاش رفت سمت کفشام .. و یه اخم ریز کرد ... و ادامه ی حرفشو گرفت..رفتم توی اتاقم .. فقط فاطمه اومده بود تا منو دید سوتی کشید و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : اااوووووه چه تیپی زدی .... چه ناز شدی .. پیش خودم گفتم خبر نداری این تیپ باعث خلق چه صحنه های اکشنی شده... ازش تشکر کردم کم کم سر و کله ی سحر وآتوسام پیدا شد هر کدوم یه نظری راجع به تیپ ما دادن ... یه ساعتی گذشت و مشغول کارام بودم که یه sms اومد از شماره ی ناشناس ..
" آقا گربه داره میره ... برو تو ریکاوری تا من بیام!!!!هیچ از موشای ضعیف خوشم نمیاد!!! چون مجبور میشم بخورمشون!!! "
کار مجد بود ... تو دلم گفتم : بری دیگه بر نگردی .. ولی بعدش زبونمو گاز گرفتم دیگه راضی به مرگش که نبودم!!!!
نمیدونم چرا بر خلاف صبح که خوشحال بودم از رفتنش .. ولی الان کسل شده بودم اونروز تا عصری بی حوصله و دمغ بودم و وقتیم رفتم خونه و به جای خالی ماشینش نگاه کردم بغضم گرفت ...
وقتی رسیدم خونه ناخوآگاه شماره ی مامان اینارو گرفتم دو سه ساعتی خودمو با مامان و بابا و علی الخصوص کتی سرگرم کردم .. وقتی که صحبتم تموم شد و قطع کردم تازه فهمیدم چقدر دلتنگشون بودم ...بدم برای خواب آماده شدم..
شب موقع خواب به تنها چیزی که فکر میکرئم این بود که مجد الان کجاست یا چیکار میکنه و انقدر حالت های مختلف در نظر گرفتم تا بالاخره خواب رفتم ...

***********************************


فردا صبحش کسل و بیحال از خواب پاشدم و به زور حاضر شدم رفتم سر کار ...انگار مجد نبود منم حال و حوصله نداشتم ... وقتی رسیدم طبق معمول فقط فاطمه اومده بود بعد از اینکه بهش سلام کردم و با خنده گفتم : 
- تو از چند میای که همیشه اولی ؟ 
خندید و گفت :
- تقصیر محسنه کلا آدم سحر خیزیه منم بد عادت کرده .. ما 7.5 تقریبا میرسیم..
یکم میزمو مرتب کردم تا کارمو شروع کنم توی همین حین نگاهی به ساعت انداختم دیدم 8:30 شده رو کردم به فاطمه و گفتم :
- آتوسا و سحر دیر نکردن ؟
- نه مگه نمیدونی؟ با سه تا از مهندسا رفتن اصفهان دیشب ..
پیش خودم گفتم خوش بحالشون ..مجد سحر رو گفته بیاد ولی من رو.. توی این فکرا بودم که فاطمه گفت :
- البته گویا مجد به معاونش گفته به آتوسا و تو بگه ولی بعد بی خیال تو شده و گفته سحر .. من فکر میکنم چون رسمی نیستی هنوز ...
بازم جای امیدواری بود اول اسمی از من برده ولی واسم عجیب بود چرا تغییر عقیده داده...توی این عوالم بودم که یه لحظه به ذهنم خطور کرد حالا که سحر و آتوسا نیستن بهترین موقعیت که از زیر زبون فاطمه داستان اون کرامت گریان رو بپرسم... رو کردم به فاطمه و گفتم :
- راستی فاطمه اونی که قبل از من اینجا بود چی شد یهو رفت ؟
فاطمه خندید و گفت :
- وای بالاخره پرسیدی ... من کم کم داشتم فکر میکردم تو چیپ فضولی مغزت خرابه یا سوخته .. من اگه بودم روز اول آمار یارورو در میاوردم ..
بعدم شکلک بانمکی در آورد و انگار که یه سوژه ی ناب دادم دستش اومد یه صندلی کشید دم میز منو روبروم نشست و شروع کرد :
- وا.. توی این دوسالی که من آدمای مختلفی پشت میز تو و سحر نشستن ..میدونی داستان دخترای مجرد این شرکت چیه اینکه همشون عاشق یه نفرن اونم مجده ...رک بهت میگم یه جورایی حق دارن یعنی منم شاید اگه مجرد بودم جذبش میشد م... 
خندم گرفت باید یه پروژه تحت عنوان علل بیماری مجد گرایی و دلایل شیوع آن رو برای خودم تعریف میکردم تا بتونم بهتر از پس این مجد بر بیام..
فاطمه ادامه داد :

- میدونی از دید خیلیا مجد انحراف اخلاقی داره ولی از دید من یه مرد جوونه که اونقدر دورش رو دختر حسابی و نا حسابی گرفته که ناخودآگاه گه گاه به این خوان نعمتی که جلوش بازه یه ناخونکی میزنه..وگرنه کسی که منحرفه نسبت به همه منحرفه ولی باورت نمیشه مجد به من یا آتوسا که شوهر نامزد داریم حتی موقع حرف زدن نگاهم نمیکنه .. من به شخصه خیلی واسش احترام قائلم ..اما راجع به کرامت بگم که اونم مثل خیلیای دیگه به مجد نخ داد و مجد نگرفت ولی اونقدر تکرار کرد تا بالاخره تقریبا خودش رفت نخ رو داد دست مجد ..
فاطمه که از تشبیه خودش ریسه رفته بود از خنده بعد از اینکه خندش تموم شد ادمه داد :
- کرامت مجد رو شام دعوت کرد بیرون و اونجور که با وقاحت برای ما تعریف کرد شبم رفته بودن خونه ی کرامت و با هم قهوه خورده بودن کرامت اونقدر ابله بود که فکر میکرد چون مجد بهش روی خوش نشون داده تمومه و اون عاشقش شده واسه ی همین گویا ادعا کرده بوده که مجد باهاش رابطه داشته و به جسمش صدمه زده و بهتر دیگه همه چی رو زسمی کنه ولی مجدم ازون زبل تر شکایت کرده و کار به پزشک قانونی این صحبتا کشیده و مشخص شده نه بابا خانوم چندین دفعه جراحی کرده ... به هر حال تموم این قضایا منجر بیرونش کنه ..اونروزیم که تو اومدی , کرامت اومده بود واسه ی تسویه حساب و این حرفا..
من که دهنم باز مونده بود ... فقط یه سوال تو ذهنم میچرخید اونم اینکه این داستان از کجا درز پیدا کرده ؟ که فاطمه در جوابم گفت :
- یه دختره بود لنگه ی کرامت به اسم خانوم درمنش تمام جیک و پوک کرامت و این یکی بود مثلا صمیمی بودن ولی تا کرامت رفت همه ی داستان رو واسه ی همه تعریف کرد البته خودشم بعد از دو هفته اخراج شد چون اونم داشت به مجد طناب میداد .. مجدم که دیده بود وضع شرکتش داره متشنج میشه بلافاصله درمنش رو هم اخراج کرد!
فاطمه در ادامه ی حرفش گفت :
- توی این مدت تنها کسی که دیدم به مجد توجهی نداره تو بودی هر چند که من حس میکنم بر خلاف تو اون بهت توجه داره ...
از اینکه میدیدم حالت درونی علاقه به مجد نمود بیرونی پیدا نکرده خوشحال شدم وگفتم :
- نه بابا من احساس میکنم یه جورایی میخواد ضایعمم کنه!!
فاطمه خندید و گفت :
- نه احساس میکنم یه جورایی نسبت بهت یه نوع احساس مسئولیت پدرانه داره .. میدونی اونروز که رو میز خوابت برده بود من اومدم بیدارت کنم پیش خودم گفتم توبیخت حتمیه ولی دیدم داره با یه لبخندی نگات میکنه و بعدم رو به ما کرد و مرخصمون کرد ..
برای اینکه سوتی مجد روجمعش کنم به دروغ گفتم :
- توبیخم نکرد ولی یه جوری فامیلیمو صدا کرد که ده متر پریدم از جام ..

فاطمه گفت :
- بهر حال ببین کی بهت گفتم بعدم انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت :
- -بهتره جلوی سحر راجع به مجد حرف نزنی .. سحرم یه جورایی گرفتار عشق مجده البته یه مدت بود به هر بهانه ای میرفت توی اتاقش ولی ازون جا که نوه ی مش رحیمه مجد بهش رک گفته بوده که دوست نداره از دختر خوبی مثل سحر رفتارای سبک ببینه .. واسه ی همینه از مجد خوشم میاد اگه آدم کثیفی بود میتونست به راحتی از سحرم سوءاستفاده کنه ..ولی اینکارو نکرد البته خوب این با توجه به شناختیه که من در حد محیط کار ازش دارم ..

قبول کردم به سحر چیزی نگم .. حرفای فاطمه که تموم شد هردو برگشتیم سر کار ولی من حواسم هنوزم پیش دیدگاه فاطمه به مجد بود راستش یه جورِ بی طرفی راجع بهش قضاوت کرده بود و همین باعث میشد صحت دیدگاهش تاحدودی غیر قابل انکار باشه...
سه چهار روز دیگم گذشت و من هرروز دلتنگ تر میشدم دلم برای سر به سر گذاشتنامون تنگ شده بود علی الخصوص توی خونه با اینکه همسایم بود ولی در نبودش خونه بد جور سوت و کور شده بود شاید تمام اینا به خاطر این بود که من خیلی تنها بود با بچه های دانشگاه چون بیشترشون پسر بون و دختراشم هم تیپ من نبودن اصلا جور نشده بودم و توی شرکتم به جز فاطمه و تا حدودیم آتوسا با کسی احساس صمیمیت نمیکردم دوستای خودمم که شیراز بودن و در حد تلفن و Sms گه گاهی ازشون خبری میگرفتم ... خلاصه اونروز از راه دانشگاه اونقدر کسل بودم که شرکت نرفتم مجدم که نبود و انگیزه ی لازم رو به قولی نداشتم واسه ی همین یه راست اومدم خونه ..موقعی که اومدم بالا با دیدن در آپارتمان مجد عصبی شدم رفتم سمت در و چند بار با پا کوبیدم و به در و با خودم گفتم :
- لعنتی لعنتی ... ازت متنفرم که من و تنها گذاشتی و رفتی .. توی همین عوالم بودم که در یهو باز شد و مجد با قیافه ی خوابالو و وحشت زده و موهای بهم ریخته و یه تی شرت سفید چسبون و یه شلوار ورزشی طوسی در رو باز کرد ....
باورم نمیشد داشتم سکته میکردم فکر کردم خواب میبینم که با صدای خوابالو و دورگه ی مجد فهمیدم به خودم اومد :
- چی شده کیانا ؟؟؟ چرا اینجوری درو میکوبی ؟
من که به تته پته افتاد بودم با سر هم کردن اصوات نا مفهومی فقط گفتم :
- ش ش شم ااا م م اااو م م دی ؟؟
یهو یه نگاه به قیافه ی من انداخت و زد زیر خنده و در حالی کخه میخندید گفت :
- آهان فکر کردی نیستم ؟؟؟؟ داشتی دق دلیتو سر در خونم خالی میکردی؟
بعدم ازون نگاههایی که باهاش مچ میگرفت کرد و گفت :
- ازین به بعد هر وقت خواستی دق دلیتو خالی کنی به در کاری نداشته باش من سینم اونقدر قوی هست که توان مقابله با مشت های ظریف تورو داشته باشه ... 
بعدم نگاهشو انداخت توی عمق چشام ...تاب نیوردمو نگامو دزدیم .. گفتم : 
- کی اومدین ؟؟ چرا ماشین پایین نبود پس؟
- وسط راه خراب شد تعمیرگاست .. بعدم موذیانه گفت :
- دلتنگم شده بودی ؟؟؟
تقریبا از توی شوک در اومده بودم واسه ی همین گفتم :
- تو خواب ببینید من دلتنگتون شم!!! حالام که اومدین از امشب دزدگیر با شما!!!
ابروشو داد بالا و یه لبخندی زد و گفت :
- چه مسئله ی بغرنجی!!!!به روی چشم!!!
بعدم به راحتی گفت :
- ولی من دلتنگت شده بودم .. میدونی اونجا کسی نبود سر به سرش بگذارم ..البته به حسام (معاون شرکت!) زنگ زدم و گفتم با تیم بفرستدت ... بعدم در حالی که اومد روبروم وایساد ادامه داد و گفت :
- ولی دیدم خانوم موشه درس داره .... ببین چه به فکرتم خال قزی خانوم..
در حالیکه تو دلم کله قند آب میشد سعی کردم با لحن بی تفاوتی بگم :
- همین شما موندین که به فکر من باشین .. البته شمام میگفتین من نمیومدم...
خندید و یکم بهم نزدیکتر شد و درست روبروم وایساد و آروم گفت :
- مطمئنی؟؟؟ رو حرف رئیست حرف بزنی گرون تموم میشه واستا ...راستی .. ماتیک قرمزت کو ؟؟؟ مگه قرار نبود من نیستم... 
داشتم سنکوپ میکردم ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود ... خودمو کنترل کردم و گفتم :
- امروز دانشگاه بودم اونجا که خبری نیست!!! مهم شرکته که کلی مهندسای جوون و خوشتیپ داره!!!! بعدم یه پوزخند زدم و گفتم :
- کاری ندارید؟؟؟؟؟
دندون قروچه ای کرد و گفت :
- داغ ماتیک سرخ رو به دلت میذارم ...همین طور داغ تورو به دل ... 
باقی حرفش رو خرد منم خونسرد گفتم :
- بله!!! خواهیم دید جناب وکیل وصی!!!!! روز خوش!!!
زود تر از من بی هیچ حرفی رفت تو خونه و در کوبید بهم ..
نقطه ضعفش دستم اومده بود بر خلاف ظاهرش که آدم راحتی بنظر میومد ولی غیرتی بود و واسش خیلی چیزا اهمیت داشت ...و این حساسیت ش رو من میتونست یه برگه بنده واسه ام باشه تا به موقعش تلافیه همه ی اذیتاشو در آرم!!! البته اون موقع نمیدونستم بازی با غیرت یه مرد یعنی باز با دم شیر....

********************************


فصل نهم :
صبح روز بعدی که مجد از اصفهان اومد بر خلاف یه هفته ی اخیرش سر حال و قبراق راس 6 از خواب پاشدم و صبحونه رو خوردم رفتم سر وقت کمدم .. 
یه بارونیه کرم یکم براق داشتم با یه شلوار کرم تنم کردم و یه شال قهوه ای سیر انداختم سرم تیپمو با یه کفش چرم کرم و قهوه ای و یه کیف کرم تکمیل کردم ...
آرایش ملایمی کردم و به جای رژ فقط یه برق لب زدم و تو آینه یکم ژست گرفتم و سر حال زدم بیرون داشتم در آپارتمان رو قفل میکردم که مجدم اومد بیرون و یه نگاه به سر تاپام انداخت و طبق معمول بی سلام گفت :
- آخه توی سیاه سوخترو چه به کرم پوشیدن!!!
اول صبحی باید کرمرو بریزه .. در جوابش گفتم :
- شما بتون یاد ندادن اول سلام کنین ؟؟؟؟
با لحن شوخ و در عین حال پررو گفت :
- نه!! تازه مثل تو که بهت یاد ندادن به بزرگتر سلام کنی ...
همچین بیراهم نمیگفت مجد حداقل 6-7 سالی از من بزرگتر بود ...من تاحالا بهش سلام نکرده بودم!!!!!
به روم نیووردم که گفت :
- من امروز ماشین ندارم با تو میام!!
اخم کردم و گفتم :
- یعنی چی ؟؟؟ با من میخواین راه بیفتین که چی بشه؟؟؟
- خندید گفت :
- - نیست که توام بدت میاد؟
عصبی گفتم :
- آره بدم میاد!!
انگار از عصبانی شدن من لذت میبرد گفت :
- خدا از ته دلت بشنوه بعدم ... بهتر با رئیس بعد از اینت بهتر صحبت کنی ... 
یهو متعجب نگاش کردم که گفت :
- یه ماه امتحانیت تموم شد ..
بعدم ابروهاشو داد بالا و خندید ..
در حالی که خوشحال بودم استخدامم ولی با پررویی گفتم :
- اون که مسلم بود !!!!کی بهتر از من ..
یهو ا منفجز شد از خنده و گفت :
- یعنی کم نیاری یه وقتا ....
بعدم گفت :
- بدو دیرمون شد ..
دوست داشتم باهاش باشم واسه ی همین دیگه حرفی نزدم و راه افتادیم .. اولین باری بود کنارش راه میرفتم ..شونه به شونه .. بوی ادکلنش دیوونم میکرد ..قدم خیلی براش کوتاه بود .. تا وسط بازوش بودم تقریبا .. وقتی رسیدیم دم خیابون ..بودن توجه به من که داشتم میگفتم اتوبوس اونوره به اولین ماشین گفت دربست و در رو واسم باز کرد ..
سوار شدم اونم کنارم نشست ... تاسوار شدیم و ماشین حرت کرد با اعتراض گفتم :
- منو مسخره کردین میگین با هم بریم بعد دربست میگیرین ؟ 
مهربون نگام کرد و گفت :
- آخه من دلم میاد خانوم موشرو با اتوبوس ببرم ؟؟؟؟
- زیر نگاش تاب نیووردم و رومو کردم اونور...
- اونم دیگه حرف نزد و لی گه گاه سنگینی نگاشو احساس میکردم .. نرسیده به شرکت به راننده گفت که نگه داره و زیر گوشم گفت :
- - شرکت میبینمت کیانا
بعدم پیاده شد و پول رو حساب کرد و به راننده گفت :
- خانو م رو تا مسیری که میرن برسون .
بعدم سرشو به معنی خداحفظی خم کرد و دستاشو کرد تو جیبش ت منتظر شد تا ماشین راه بیفته ...
نمیدونم چه حسی داشتم .. خیلی خوب بلد بود با یه دختر جوون رفتار کنه و توقع هایی که اون از یه مرد داررو برآورده کنه ...
توی همین افکار بودم که رسیدم و توی تمام مدتیم که برسم به اتاقم تو فکر مجد بودم با دیدن و آتوسا و سحر و سوغاتیایی که واسه ی منو فاطمه از اصفهان خریده بودن تا حدودی از فکرش در اومدم بعد از تشکر و روبوسی فاطمه رو کرد به آتوسا و گفت :
- خوب بگو ببینم این پروژه چجوری؟ با کیا همکاری دارین ؟؟
- وا.. از قرار معلوم با شرکت ایران پایا همکاریم یعنی سرمایه گذار اونان اتفاقا رئیس شرکتم بود با دخترش و چند تا از مهندسا شون..
سحر میون حرفش پرید و گفت :
- بساطی داشتیم با این دختره رئیس!!! همش به مجد آویزون بود ..
آتوسا ادامه داد :
- اه اه عینه سریش اصلا من مونده بودم ...تمام مدت تو ماشین مجد بود با اون میرفت و با اون میمومد ...البته عملا خودشو تحمیل کرده بود ...
با شنیدن این حرفا نمیدونم چرا نفسم به شماره افتاد پیش خودم گفتم.. کیانا آروم باش .. کیانا این بچه بازیا چیه اصلا زندگی اون به تو چه ... 
سحر با ناراحتی گفت :
- همه چیزش خوب بودا ولی این دختره گند زد به همه چی ... تازه دو شبم رفت تو اتاق مجد .. 
آتوسام حرف سحر رو تایید کرد ..
با شنیدن این حرف یه بغضی چنگ زد به گلوم ...این فکر که من فقط یه بازیچه ام برای مجد عینه خوره به جونم افتاده بود ... من احمق چه زود درگیز احساسات شدم ..
با شنیدن صدای فاطمه به خودم اومدم :
- پس سوژه ای بوده !! حالا دختر چه ریختی بود به مجد میومد ؟
آتوسا با اکراه گفت :
- نامردی بگیم زشته ... یه جورایی .. خیلیم خوب بود ... چشمای سبز وحشی ابروهای کمونی قهوه ای روشن و لباو دماغشم که نگو قدشم بلند بود ولی اخلاق نداشت ... واسه ی مجد خودشو لوس میکرد با ما یه جور حرف میزد که انگار ندیمه هاشیم .. اونجور که فهمیدیم دورگم بود مادرش گویا آلمانیه .. البته این بچه بوده از پدرش جدا شده .. پدرم واسه مجد و ما که به عنوان تیمش بودیم سنگ تموم گذاشت در صورتی که سه تا تیم دیگم برای قسمت های دیگه پروژه بودن .....توی تیم ها فقط ما و آقای حجت و رامش دخترش هتل عباسی بودیم بقیه تیم ها هتل های دیگه بودن ...
فاطمه گقت :
- ای شیطونا دیدم آب زیر پوستتون رفته ها !! نگو هتل عباسی بودین ... آتوسا و سحر خندیدن .. فقط این وسط من بودم که ساکت بودم یه جورایی زبونم قفل شده بود .. آتوسا داشت میخندید که نگاش افتاد به من و گفت :
- کیانا جون حالت خوبه ...
- چی؟؟ .. آره آره خوبم .. فکر کنم قندم افتاده ..صبح دیر پاشدم بدو اومدم چیزی نخوردم ..
باورم نمیشد چه راحت دروغ میبافتم .. فاطمه گفت :
- ای بابا بیا بیا یکم ازین گزهای اصفهان بخور حالت جابیاد .. 
گز رو از دستش گرفتم واسه ی اینکه ضایع نشه بزور قورتش دادم البته بدم نشد چون باهاش لااقل بغضم رو هم فرو دادم ...
بعد از حرفای آتوسا و سحر همگی به کارشون مشغول شدن البته منم مثلا کار میکردم ولی ... تمام مدت توی ذهنم هزار تا فکر و خیال بود ... ازینکه بازیچه شده بودم خون خونمو میخورد ...ازینکه عین احمقا فکر کرده بودم شاید محبتش از رو علاقست .. از خودم بدم میومد ... پیش خودم گفتم حتما تا الان کلی به ریشمم خندیده ...توی همین عوالم بودم که خط رو میزم زنگ خورد گوشی رو که برداشتم صدای پر انرژی مجد تو گوشم پیچید که گفت :
- کیانا خانوم من به هرکسی خودم زنگ نمیزنما ... ولی شما دیگه حق آب و گل داری میخواستم بگم بیا تو اتاقم کارت دارم.. البته واسه ی حفظ ظاهر الان به شمسم میگم باهات تماس بگیره ..
بعدم بدون اینکه منتظر حرفی از من بشه گوشیو گذاشت ...از درون جوش آورده بودم ... باید بهش نشون میدادم من ازون دخترا نیستم که بتونه دمی رو باهاشون خوش باشه ...
بعد از تماس شمس با اقتدار کامل از جام پاشدم و خیلی جدی رفتم جلو در اتاقش در زدم و با شنیدن بفرمایید رفتم تو به محض ورودم بر خلاف انتظار پاشد واسم وایساد با خنده گفت :
- چطوری ؟ راحت رسیدی ؟
بی تفاوت گفتم :
- ممنون 
بازم مهربون خندید و گفت :
- بگم مش رحیم واست چی بیار ه ؟؟؟ چای قهوه ..
وسط حرفش پریدم و بالحن نچدان دوستانه ای گفتم :
- آقای مجد امرتون رو بگید !!!
یه نگاه بهم انداخت و سری تکون داد و جدی گفت :
- تصمیم دارم به عنوان استخدام رسمی اینجا مشغول شی ...اینم برگه ی استخدامت تا عصر پر کن .. مبلغ پیشنهادی حقوقتم نوشتم اگه مبلغی مد نظرت بود ..بنویس..
برگرو از دستش گرفتم و بلند شدم که گفت :
- میشه بپرسم چت شده و این چه رفتاریه ؟؟؟
- نگاهی بهش انداختم ... بعدم گفتم :
- همه ی روسا با کارمنداشون اینقدر صمیمن که فعل مفرد به کار میبرن ؟؟؟؟؟؟؟
- یه لحظه با تعجب نگام کرد و بعد عصبی از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت :
- نه!! فقط من اونم نه با هرکسی فقط با تو!!!! 
با لحن ستیزه جویی گفتم :
- من علاقه ای به این صمیمیت ندارم!!!
با آرامشی خاصی بهم نزدیکتر شد و گفت :
- مهم تو نیستی که علاقه داشتی باشی هر چند توام بالاخره علاقه مند میشی..
دیگه بیشتر ازین موندنو جایز ندونستم واسه ی همین یه قدم عقب برداشتم با اخم گفتم :
- زیادی خیالبافین آقای مجد!!! بدون اینکه منتظر جواب باشم از در زدم بیرون ...

***********************************

یهو از درون تهی شدم ...من مجد رو دوست داشتم .. این غیر قابل انکار بود .. به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ..ولی این دوست داشتن نابودم میکرد ... بازم محمد اومده بود جلوی چشمم.. مجد چی داشت که اون نداشت ؟؟؟ چرا جنس دوستاشتنا فرق میکرد ؟؟؟... چرا عکس محمد رو کنار دختر عموش دیدم ناراحت شدم ولی نه ازین جنس...محمد متین بود پاک بود ولی چی نداشت که منو اسیر نکرده بود ...فکرم به جایی قد نمیداد..مجد آرزوی خیلیا بود محمدم همین طور...پس مشکل از من بود ... محمد مرد مطیع زندگی بود که گاهی وقتا از محبتای بی حد و حصرش کلافه میشدم و ازینکه هر چی میگفتم نه نمیورد شرمنده !!!... شاید این روح من بود که طالب آرامش نبود!! شاید مبارزه جو بودم حتی با کسی که عشقم بود .. شاید اینکار جذابیت طرف مقابل رو برام بیشتر میکرد .. نمیدونم ... بگذریم ..
اونروز تا ساعت 4 تقریبا سرم خیلی شلوغ بود و وقت نکردم به برگه ی استخدامم رو نگاهی بندازم ... ساعت نزدیکای 4 بود که کار رو تحویل بخش مهندسی دادم و برگشتم پشت میزم و برگرو گذاشتم جلوم بعد از پر کردن مشخصات نگاهی به قسمت حقوق مزایا انداختم حقوقی که مجد برام در نظر گرفته بود 1.5 برابر حقوق فاطمه اینا بود با عصبانیت خط زدم و حقوق فاطمه رو که میدونستم چقدره نوشتم!! محتاج نبودم اون اجازه نداشت با اینکار منو کوچیک کنه ..
ساعت پنج شد و کم کم بچه ها یکی یکی رفتن .. منتظر شدم تا شرکت خالی شه .. با عزم راسخ رفتم در اتافق مجد رو زدم .. خودش در رو باز کرد و بی هیچ حرفی رفت کنار .. خیلی جدی بود .. وارد که شدم در رو بست و بازم بی هیچ کلامی نشست پشت میزش...
رفتم یکم جلوتر و جلوی میزش وایسادم ...یکم این پا اون پا کردم و برگرو گذاشتم رو میزش وگفتم :
- پرش کردم!!
بازم حرفی نزد و برگه رو برداشت و نگاهی کرد روی مبلغ مکث طولانی ای کرد و یهو سرش رو آورد بالا و گفت :
- این چه کاریه ؟
با اینکه میدونستم منظورش چیه بی تفاوت گفتم :
- کدوم کار؟
از جاش بلند شد و دستاشو حائل میز کرد و گفت :
- یعنی نمیدونین!!!؟؟؟
سری به نشانه ی نفی تکون دادم!!!!
از پشت میز اومد سمتم ... نباید خودمو میباختم سعی کردم بی تفاوت باشم ...اومد روبروم وایساد و گفت :
- من واست یه حقوقی در نظر گرفتم .. واسه ی چی خط زدی کمش کردی ؟!!؟؟ این بچه بازیا چیه ؟؟؟؟!!!
اخمی کردم و گفتم :
- من محتاج پول شما نیستم .. چرا باید حقوق من بیشتر از بقیه همکارام باشه ؟؟؟!! میخواین منو مدیون کنین ؟؟؟چی عایدتون می شه ؟؟؟ 
- عصبی شد و بازومو محکم گرفت و تو یه حرکت منو کشید سمت خودش و کفت :
- احمق تو به چیه من احتیاج داری ؟؟؟!!!! اونقدر مغزت کوچیکه که نمیفهمی تو فوق لیسانسی اونم بهترین دانشگاه پایه ی حقوقیت با اونا که فوق دیپلم و لیسانسن فرق میکنه!!!وقتی تو خودت واسه ی سوادت ارزش قائل نیستی میخواین بقیه باشن ؟؟؟
طرحایی که تو زده بودی کجاو کارهایی که اونا روز اول به من دادن کجا ... من خرو باش که میخواستم بعنوان پاداشی که بهت قول دادم ,بفرستمت بخش مهندسی ...ولی میبینم لیاقت نداری.. همون حقوقیم که درخواست کردی مبنای حقوقیت میشه ...
بغضم گرفته بود ... ازینکه اینقدر به نمونه کارام دقت کرده بود و براش اهمیت داشت...و من خر...مونده بودم هر وقت میومدم ازش بدم بیاد یه دلیل دیگه به دلایلی که فکر میکردم براش ارزش دارم اضافه میشد ...سرمو انداختم پایین و روبروش وایسادم .. اونم ولم کرد و دستی تو موهاش کشید و با لحن خسته ای گفت :
- برو بیرون ..
بی هیچ حرفی رفتم سمت در که عصبی گفت :
- منتظر باش ... بدجوری پا رو دمم گذاشتی کیانا!!!! بازیمون یادت نره!!! از الان به بعد قواعد عوض میشه !!! تا الان خیلی لی لی به لالات گذاشتم .. خودت خواستی...
بغض تو گلوم داشت خفم میکرد ... به سختی نگاش کردم ...قیافش از همیشه جدی تر بود ... خودمو نباختم ولی با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم :
- پس بچرخ تا بچرخیم!!!! 

از در شرکت که زدم بیرون بدون توجه به مسیر شروع کردم پیاده رفتن .. الان که اونم دیگه عملا شمشیر رو از رو بسته بود باید تا آخرش میرفتم ... اشتباه کرده بودم ولی کارای اون بدتر از من بود ...نباید کوتاه میومدم و نباید مثل بقیه میشدم .. شاید اصلا من عاملی بودم که باید توی این دنیا دهن شروین مجد رو میمالید به خاک .. با این افکار جون دوباره گرفتم و با گرفتن دربست راهیه خونه شدم روح و جسمم خسته و بود و مطمئن بودم اینبار همه چی رنگ و بوی ستیزه جویی به خودش میگیره ..
روز بعد صبح دانشگاه داشتم و سه به بعد میرفتم شرکت لباس ساده ای پوشیدم و راهی شدم تمام مدت کلاسا حواسم هول اتفاقای دیروز میچرخید ... انقدر فکرم مشغول بود که ساعت 1 کلافه از در دانشگاه زدم بیرون و تصمیم گرفتم تا شرکت پیاده برم راهی نبود ولی اونقدر سلانه سلانه رقتم که ساعت نزدیکای 2 بود رسیدم دم در شرکت وقتی رفتم تو شمس یه دونه ازون لبخندای بی روحش رو زد و گفت :
- چی شه امروز مگه کلاس نداشتی زود اومدی؟
واسه ی اینکه پاپیچم نشه گفتم :
- تشکیل نشد!
- ا؟ پس برو توی اتاق کنفرانس جلسست شرکت ایران پایا یه جلسه ی توجیحی واسه ی همه گذاشته ... توی همین حین یه دختر قد بلند و با موهای روشن و چشم سبز که آرایش حسابییم داشت اومد سمت میز شمس و با لحن دستوری گفت :
- از روی همه ی اینا به تعداد مهندسین و تیم بازبینی شرکتتون یه کپی بگیر زود بیار.. بعدم نگاهی به من انداخت و رو کرد به شمس و گفت :
- این خانوم کین ؟؟؟
شمس چپ چپی نگاش کرد و گفت :
- ایشون از همکارا هستند ..
دختر نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت :
- پس چرا اینجا وایسادین سریعتر برین اتاق کنفرانس ..بعدم روشو کرد اونور و رفت ..
وقتی رفت, شمس گفت :
- چقدر من ازین دختره بدم میاد دختر رئیس شرکت ایران پایاست .. انگار ما کلفت خانومیم!!!
با سر حرف های شمس و تایید کردم پیش خودم گفتم پس رامش اینه و.... خدا وکیلیم عین تندیس زنای رومی بود ... توی این افکار بودم که شمس گفت :
- برو تا این گوشت تلخ نیومده باز ..
نگاه تشکر آمیزی بهش انداختم و رفتم سمت اتاق کنفرانس اتاق تاریک بود و داشتن اسلایدایی رو از فضایی که قرار بود روش کار شه نشون میدادن یه مرد چاق و نسبتا قد کوتاه که ریش پروفسوری داشت و موهای جلوش ریخته بود داشت روی هر کدم از اسلایدها توضیحات لازم و انتظارایی که از طرح میرفت رو بیان میکرد حدس زدم حجت رئیس شرکت باشه نگاهی به اطراف انداختم هیچکس متوجه حضور من نشده بود همه مشغول نت برداری بودن منم از فرصت استفاده کردم چشم انداختم دنبال مجد گشتم که دیدم کنار دختره حجت نشسته.. دختره زیر گوشش حرف میزد و مجد با لبخندی در جوابش سر تکون میداد .. تو قلبم ولوله ای به پا بود ... زوم کرده بودم روشون که چراغای سالن روشن شد و مجد یهو سرش رو آورد بالا و برای چند ثانیه نگاهمون افتاد تو نگاه هم حس کسیو داشتم که موقع دزدی مچشو گرفتن ضربان قلبم چند برابر شده بود بالاخره به خودم نهیب زدم و با یه اخم سرمو برگردوندم ... و از در رفتم بیرون ...رفتم تو اتاقم که کم کم بچه هام سر وکلشون پیدا شد .. باهاشون سلام علیک کردم فاطمه رو کرد بهم و گفت :
- چه زود اومدی امروز..
- کلاسم تشکیل نشد ..2 اومدم
- آتوسا گقت :
- پس چرا نیومدی تو اتاق کنفرانس؟؟؟ 
سحر که سعی میکرد آروم باشه گفت :
- آره صحنه های رمانتیک زیادی رو از دست دادی..
فاطمه در ادامه ی حرفش گقت :
- آره رامش جون دل و دین مجد رو برده ...حالمون وبد کرد باید میدیدیش فکر میکنه ..... آسمون باز شده خاونم تالاپی افتاده پایین ..
با این حرف هرسه خندیدن و منم به لبخندی اکتفا کردم ....بعدش از فاطمه خواهش کردم اگه حرف مهمی زدن در رابطه با کار ما برام توضیح بده توضیحها ی فاطمه و حرفاشون راجع به حاشیه های کنفرانس که تموم شد تقریبا ساعت پنج شده بود .. کار خاصی نداشتم ولی طبق قرار داد باید تا 7 میموندم .. بچه هام که میدونستن خداحافظی کردن و رفت ... تمام فکرم حول حرفاشون بود گویا قرار بود یه اتاق توی شرکت ما تا پایان طرح به نماینده های ایران پایا اختصاص داده بشه و البته یکی از این نماینده ها کسی نبود جز رامش به اضافه ی چند تا از مهندساشون...اینکه میتونستم تحمل کنم یا نه نمیدونم ولی باید قبول میکردم.. باید خودمو واسه ی همه چیز آماده میکردم ..بقول بابا محسن من قوی بودم, یه دفعه از پسش بر اومدم مطمئن بودم این دفعم میتونم نباید ضعف نشون میدادم وگرنه مجد میتونست با این نقطه ضعف زنونه نابودم کنه ..ساعت 6 بود دیگه حوصلم سر رفته بود واسه ی همین از جام پاشدم که برم ... توی راهرو صدای خنده ی رامش میومد و صدای بم مجد که داشت چیزی رو توضیح میداد .. خودمو به نشنیدن زدم و تا اومدم از در شرکت برم بیرون یهو رامش گفت : 
- شروین همه ی کارمندات اگه مثل این خانوم از زیر کار درو باشن که شرکتت ور شکسته میشه ..
نگاهی به پشتم کردم دیدم دوتایی توی راهرویی بودن که تهش اتاق مجد قرار داشت و داشتن میومدن سمت من کس دیگه ام اونجا نبود ...
در کمال خونسردی گفتم :
- ببخشید با منین؟؟؟
پوزخندی زد و گفت :
- مگه کسی دیگه ایم اینجا هست ؟؟؟!!
منم با همون پوزخند جواب دادم :
- شما بازرس ارزیابی کارکنان هستین ؟؟؟؟
پشت چشمی نازک کرد و رو کرد به مجد و با اعتماد به نفس گفت :
- شروین جان کارمندات خیلی زبون درازنا ..نمیخوای زبونشونو کوتاه کنی؟؟؟
منم عصبی گقتم :
- شما کم آوردی سوت بزن چرا پای آقای مجد رو میکشی وسط...
رو کرد به شروین و گفت :
- نگفتم عزیزم ..اون از منشیت اینم از این خانوم!!!!!
شروین اخمی کرد و رو کرد به من و گفت :
- خانوم مشفق ایشون خانوم حجت دختره رئیس شرکت ایران پایا هستن که تا یه مدت با ما همکاری میکنن..
خونسرد گفتم :
- به سلامتی ایشاا... مزین فرمودن شرکت رو ...
از حرف من خوشش نیومد انگار چون با اخم ادامه داد :
- ایشون تا زمانی که پروژه ی شرکتشون دست ماست مسئولیت قسمت مهندسی دستشونه ...
به بی حس ترین شکل ممکن گفتم :
- باریکلا ... ما که الحمدا.. بازبینییم !! (یعنی که یعنی!!!)
دختره نگاه تحقیر آمیزی به من کرد و گفت :
- گفتم بهتون نمیاد مهندس باشین ...همون...بازبینی هستین ..
لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم :
- آره عزیزم متاسفانه تو دور زمونه ای که هر کسی تا یه دوره ی معماری و نقشه کشی فنی میبینه توی مجتمع فنی , اسم خودش رو میذاره مهندس معمار ما فوق لیسانس ها معماری ترجیح میدیم بهمون نگن مهندس.....
انگار درست زده بودم وسط هدف چون رنگش تقریبا به سرخی میزد و از حرص داشت رژ لبشو میخورد ... بعدم رو کرد به مجد و گفت :
- بهتره فکری به حال زبون دراز کارکنات بکنی وگرنه من اینجا بمون نیستم بعدم عین فشنگ در حالی که به من تنه زد از در خارج شد و رفت ...
مجد نگاهی به من کرد و با عصبانیت گفت :
- این چه طرزحرف زدنه ؟؟
بی خیال گفتم :
- لیاقتشون بیش از این نبود!!!
نفسشو محکم داد بیرون و گفت :
- هرچی که هست فعلا بزرگترین موفقیت شغلی من وابسته به ایناست دوست ندارم با حرف های خاله زنکی زنونه این موقعیت از بین بره ...
- نترسید کارم که بی خیال بشین مزایای حضور شما براشون بیش از این حرفاس 
از اونجایی که توی این چیزا تیز بود ابرو هاشو داد بالا و با یه لبخند گفت :
- نکنه بعضیا حسودیشون میشه ...
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
- آخه بعضیا آش دهن سوزی نیستن که که آدم حسودی کنه .. اتفاقا خدا خوب در و تخته رو باهم جور میکنه!!!!
خنده ی کوتاه و تا حدودی عصبی کرد و گفت :
- نه !! خوشم میاد راه افتادی ... ولی میدونی کیانا من میدون میدم .. تا به وقتش زمین زدن طرف مقابل لذت بخش تر باشه ...
یه دونه ازون خنده هام کردم و گفتم :
- بالاخره آدما باید یه جوری به خودشون دلخوشی بدن ...
آروم اومد سمتم و سینه به سینم وایساد و نگاه خمارشو انداخت تو چشمام ..
- میدونی با یه مرد که بازی رو شروع میکنی باید پیه خیلی چیزارو به تنت بمالی؟؟؟!!!
منظورشو فهمیدم ... میخواست منو بترسونه ...
- آره اونقدر نامردن که وقتی کم میارن... کثیف بازی میکنن!!! امیدوارم شما نامرد نباشید ...
آروم چونمو گرفت و نگاشو دوخت به چشام :
- هیچ فکر کردی اگه باشم چه بلایی سرت میاد ؟؟؟!!!!
نگاش کردم ...قلبم داشت میزد از سینم بیرون آروم لباشو نزدیک صورتم کرد ... نگامو از چشمش بر نداشتم .. نمیخواستم کم بیارم ...هرم نفساش میخورد رو لبم ...یه لحظه دیگه طاقت نیوردم سرمو کشیدم عقب... تمام تنم یخ کرده بود...
نگاش کردم توی نگاش هیچی نبود ...اروم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت :
- دیگه ساعت 6 شرکت رو نپیچون که بری.. وایسا تا 7 با آژانس برو فیششم بذار پایه شرکت!
نمیدونم این حرفش چه ربطی داشت ولی فکر کنم در درجه ی اول واسه ی اینکه فضا رو عوض کنه گفت بعدم رفت سمت تلفن و به یه آژانس زنگ زد .. بعد از گذاشتن گوشی رو کرد سمت منو گفت :
- میدونم خوش نداری با من بیای واسه ی همین واست آزانس گرفتم ...
بعدم کلافه ادامه داد:
- شب قراره رامش و حجت برای یه سری حرف های تکمیلی بیان خونه .. ممنون میشم اگه ..
داشت این پا اون پا میکرد که گفتم :
- بله تو قفسم میمونم بیرون نمیرم جیکم در نمیادو ....!!!!! بعدم عصبی ادامه دادم :
- - کاری ندارید .. سرشو به نشانه ی نه تکونی داد و منم از در رفتم بیرون


*****************************************


موقعی که رفتم پایین ماشین منتظرم بود ... وقتی سوار شدم و آدرسو گفتم سرمو تکیه دادم به پنجره ی خنک ... و چشمامو بستم ... خدایا ... من اومدم تهران تا از تمام فشارهای روحی که بهم وارد میشد راحت شم .. چرا از چاله افتادم تو چاه .. چاهی که با پای خودم رفته بودم توش و ته دل دوست ندرارم از توش در بیام!!! از خودم بدم میومد ...موقعی که مجد سرشو آورده بود جلو صورتمو .. نمیدونم چرا بدم نمیومد ببوسمتم... منم آدم بودم .. دختر بودم , احساس داشتم ...خسته بودم از چیزایی که احساسمو به بازی گرفته ...از همه مهمتر کمبود محبت یه جنس مخالف رو خیلی احساس میکردم .. خدایا راجع من چی فکر میکنی ..بغض کردم...چه حالی بودم ... به محض رسیدن به خونه رفتم لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش .. شروع کردم بلند بلند گریه کردن ... مشتامو کوبیدم به دیوار ... من چم شده بود ؟؟؟؟داد میزدم به همه بد وبیراه میگفتم به محمد به مجد به رامش ...... دلم برای آغوش مامان تنگ شده بود برای محبتای بابا .. خنده های کتی ... 
یکم که گریه کردم آروم شدم و از حموم اومدم بیرون میلی به شام نداشتم ... خیلی دلم میخواست برگردم خونه ولی به بابا قول داده بودم ... همون شب سر نماز از خدا خواستم یه موقعیتی پیش بیاد واسه ی دوسه روز شده با تلفن خودشون برم شیراز و ازینجا دور شم ....

صبح روز بعدش با تن کوفته و گلو درد شدید از خواب پاشدم ... شب قبلش اونقدر گریه کرده بودم تا همونجا رو مبل با موی خیس و بدون پتو خواب رفته بودم و حتی نفهمیده بودم حجت و دخترش اومده بودن یا نه .. از جام پاشدم و رفتم سمت دستشویی تا حاضر شم .. از قیافه ی خودم تو آینه وحشت کردم رنگم شده بود عین گچ ... خیلی نتونستم رو پا وایسم .. عادت داشتم به محض اینکه مریض میشدم فشار همیشه پایینم پایین تر میومد .. واسه ی همین بلافاصله رفتم رو ی کاناپه نشستم باید به شمس اطلاع میدادم جون شرکت رفتن نداشتم ... ساعت تازه 6.5 بود و کسی هنوز نرفته بود شرکت... واسه ی همین رفتم سمت آشپزخونه و به سختی یه لیوان آب قند واسه ی خودم درست کردم و خوردم. .... تاثیری نداشت چون پایین پتو نداشتم تصمیم گرفتم برم تو اتاقم از فشار پایین پله هارو نشسته رفتم بالا.. وقتی رو تختم دراز کشیدم تمام تنم خیس عرق یخ شده بود .... و از ضعف خواب رفتم ...
موقعی که دوباره پاشدم ساعت نزدیکای 9 بود و گوشیم داشت زنگ میخورد ... فاطمه بود .. تلفن رو برداشتم که گفت :
- کیانا ؟؟؟؟ معلوم هست کجایی؟؟؟ نگرانی مردم ... چرا شرکت نیومدی؟ خواب موندی ؟؟
سعی کردم صدام عادی باشه گفتم :
- نه یکم سرما خوردم ... نمیام امروز ... به شمس میگم مرخصی رد کنه ..
فاطمه یکم آرم تر شد و گفت :
- میخوای بیام پیشت ؟ بریم دکتر ..
- نه خوبم 
خلاصه با هزار بدبختی رازیش کردم که خوبم و حتی مجبور شدم به دروغ بگم که دختر عموم تو راه و داره میاد ...
بعد ازینکه تماس رو با فاطمه قطع کردم بلافاصله به شمس زنگ زدم و گفتم مریضم نمیام خوشبختانه اون عادت نداشت پا پی قضیه بشه و گفت که برام مرخصی رد میکنه...
تلفن رو قطع کردم سرم به بالشت نرسیده دوباره خواب رفتم ...نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ در از خواب پریدم ...توی تب میسوختم و جام خیس شده بود از عرق تا پامو گذاشتم از تخت پایین سرم گیج رفتو محکم خوردم و زمین و تقریبا دیگه چیزی نفهمیدم ...توی اون حال احساس کردم یکی بغلم کرد و چیزی دورم پیچیده شد و بعدم صدای بوق ماشین و خیابون اومد و با سوزش دستم چشمامو باز کردم ....که یه خانوم سفید پوش مسن رو بالای سرم دیدم سزمو بلند کردم و گفتم :
- من کجام ؟
اروم منو دوباره خوابوند رو تخت و گفت :
- آروم گل دختر بیمارستنی خدارو شکر شوهرت به موقع به دادت رسیده وگرنه .. معلوم نبود چه بلایی سرت بیاد ...تبت 40 بود دیر رسونده بودت تشنج کرده بودی ...نمیدونی چه هول ولایی داشت بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش....خوش بحالت .. فدرشو بدون ...
با تعجب به زن پرستار خیره شده بودم از حرفاش سر دز نمیوردم دوست داشتم منظورشو از شوهرت بفهمم که یهو مجد از در اتاق اومد تو و بهم نگاه کرد مهربون خندید و گفت :
- بیدار شدی خانوم؟؟؟!!بهتری؟
از تصور مجد در نقش شوهرم .یه حس عجیبی بهم دست داد ... آروم گفتم :
- ممنون ..
با حضور مجد خانوم پرستار با خنده ی معنی داری به من از در رفت بیرون .. مجدم اومد بالای تخت وایساد و آروم شروع کرد موهام از روی پیشونیم کنار زدن و پیشونیمو ناز کرد ...
گاهی بهش کردم . گفتم :
- شما اینجا چی کار میکنید ؟
- امروز از صبح یه استرسی داشتم وقتی ساعت 11 خانوم شمس برگه ی درخواست مرخصی تو رو آورد امضا کنم ازش پرسیدم چی شده که نیومدی کفت که گفتی سرما خوردی و این حرفا ...منم معطل کردم گفتم بیام بهت سر بزنم تو که ماشین نداشتی که بری دکتر ...میدونم اونقدرم لجبازی که به اقوانتونم زنگ نمیزدی وقتی رسیدم کلی زنگ زدم دیدم جواب نمیدی .. مجبور شدم کلید بندازم و اومدم بالا دیدم افتادی کف اتاقت .. موقعی که برت گردونرم دیدم از تنت آتیش بلند میشه بغلت کردم و گذاشتمت تو ماشین و سریع آوردمت اینجا ..بقیشم که خودت در جریانی..
اخمی کردم و با صدای گرفته گفتم :
- - شما کلید خونرو از کجا داشتید ؟
خنده ای کرد و گفت :
- فکر کنم اونجا قبلا مال من بوده ها!! توام که ماشاا... یادت رفته بود توپی در رو عوض کنی ...

آروم دستی کشید رو موهامو گفت :
- اونقدر ظریفی وقتی بغلت کردم انگار یه دختر بچه ی پنج ساله تو بغلمه ..
از چشمای شیطونش معلوم بود که میخواد بروم بیاره این موضوع رو ...
بی تفاوت نگاش کردم وگفتم :
- کی میریم؟
- الان میرم از پرستارت میپرسم ..وقتی که از اتاق رفت نفس راحتی کشیدم .. فقط یادم افتاد دیشب پیرهن خوابم که رکابی و نازک بود تنم بود لحاف رو زم کنار با دیدن یه شلوار گرمکن با یه تی شرت ...آب دهنم خشک شد.. لبا سمم عوض کرده بود سینم تند تند از عصبانیت بالا پایین میرفت ...متاسفانه با پرستار وارد شد و نتونستم حرفی بزنم بعد از جدا کردن سرم از دستم مانتو و روسریمو از روی چوب لباسی در آورد و جلوی پرستار عین بچه ها تنم کرد و روسریمم گره زد و بعدم گفت تو بشین من برم نسختو بگیرم و ماشینم بیارم دم در ..بعد رفت ..یه ربع بعد اومد از جام که چاشدم سرم باز گیج رفت که دستشو انداخت دورم .. اول حودموکشیدم کنار و با اخم نگاش کرد و زیر گوشم گفت :
- - هییییسسسس الان وقت لجبازی نیست تکیه بده به من ..
- مجبور شدم بی خیال شم و بهش تکیه بدم ... سرمو آروم چسبوند به سینش و دستشو حلقه کرد دوره شونم .. با گفتن یواش خانوم آروم .. الان میرسیم ...کل مسیر تا ماشین رو رفتیم من تب داشتم ولی تن اون از منم داغتر بود به هر ترتیبی بود رسیدیم درو باز کرد با یه حرکت منو بلند کرد و نشوند رو ی صندلی ماشینش... گر گرفته بود .. روم نمیشد تو چشماش نگاه کم .. خدایا .. این چه بلایی بود انداختی به جونم ... یاد لباسام که میفتادم که دیگه نگوکل را ساکت بودم اونم حرفی نمیزد ... بر خلاف دفعه ی پیش آروم میروند قبل از اینکه بریم سمت خونه دم یه سوپر و میوه فروشی نگه داشت و همه جور مرکبات و لوازم سوپ و خلاصه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد خرید و گذاشت پشت ماشین .. . وقتی سوار شد گفتم :
- - افتادین تو زحمت .. این کارا چیه ؟
خندید و گفت :
- آخه من یه همسایه که بیشتر ندارم ... 
بعدم خیلی جدی رو کرد بهم و گفت :
- کیانا ... نمیدونی چقدر ترسیدم اونجوری پخش زمین دیدمت ...
بی حال سرمو تکون دادم و دوباره ازش تشکر کردم همه ی فکرم حول و حوش لباسم بود .. نمیدونم باید چی بهش میگفت ... وقتی رسیدیم اول اومد در سمت من رو باز کرد حالم بهتر بود واسه ی همین گفتم خودم میرم .. اونقدر جدی گفتم که بی هیچ حرفی قبول کرد رفتام بالا یادم افتاد کلید ندارم منتظر شدم تا بیاد در رو با کلید خودش باز کرد و من رفتم تو و اونم قرار شد باقی خریدارو بیاره بالا ...مستقیم رفتم تو اتاقم لباس خوابم روی تخت بود .. عصبی پرتش کردم اونوذ و یه پلیور صورتی روشن از تو کمدم درآوردم و روی تیشرتم تنم کردم و موهام پریشونم رو با یه کش ساده پشت سرم چمع کردم و رفتم پایین دیدم داره تو کابینت ها دنبال چیزی میگرده تا منو دید گفت :
- آب میوه گیریت کجاست ..
بی حال رفتم سمتش و آب میوه گیری رو دادم بهش ...هنوز تب داشتم واسه ی همین نشستم رو صندلیه آشپزخونه .. داشت پرتقالارو میشست که گفتم :
- میخواین جبران کنید ؟ من خوبم شما الان باید شرکت باشین ...
-هییییسسس مریض که اینقدر حرف نمیزنه شرکت رو سپردم دست رامش .. بعدم زیر چشمی نگام کرد تا ببینه عکس العملم چیه ..
حرفی نزدم ولی دلم میخواست با همون کیسه ی پرتقالها بزنم تو سرش ..
بعد ازاینکه آب میورو داد دست من میوه ها رو گذاشت تو یخچال اومد نشست روبروم و گفت :
- بهتری خانوم موشه ؟
در جوابش گفتم :
- شما کار بدی کردید که منو ..
- بغلت کردم ؟
- نه!!! نباید .. 
نمیتونستم بگم ... دوزاریش اصلا کج نبود .. بلافاضله گفت :
- نمیتونستم با اون لباس ببرمت بیرون سر بود ..
عصبی با چشم تبدار نگاش مردم ..
- میتونستید پالتومو تنم کنین میتونستین پتو دورم بپیچید ..
- تو پیرهن تنت بود هرچی میکشیدم روت باز پاهات لخت بود ..
بی راه نمیگفت ولی خوب .. اه لعنتی.. انگار فهمید کلافم گفت :
- من اونقدر استرس داشتم ... کیانا باور کن قطدی نداشتم تنها فکری بود که به ذهنم رسید نمیتونستم ریسک کنم باد بخوری حالت بد تر شه ...
بغض کردم ولی رومو کردم اونور و گفتم :
- میشه یادتون بره ؟؟
شیطون خندید و گفت :
- راستشو بگم ....اون همه ظرافت رو ؟ نه نمیشه ازم نخواه!!!
هیچی نگفتم که ادامه داد :
- بهت گفتم تو بازی با یه مرد .. باید پیه همه چیو به تنت بمالی ...
لعنت بهت .. توی مریضیمم منو ول نمیکرد ...از جام پاشدم که گفت :
- کم آوردی ؟
-نه فقط کلمه ای که لایقش باشین رو پیدا نمیکنم ..
خندید و گفت :
- ازین حرفا بگذریم این چند وقت که مریضی بی خیال بازی میشم تا خوب شی بازی با موش مریض مزه ای نداره .. بعدم مهربون نگام کرد و گفت :
- شب طرفای 8-9 باید ببرمت یکی دیگه از آمپولات رو بزنی ...الانم ساعت 4 تا ناهار که چه عرض کنم عصرونه زو آماده کنم برو بالا بخواب..
با شک گفتم :
- شما میمونید همین جا ؟
اخم کرد و گفت :
- ببین کیانا یه بار بهت گفتم دله نیستم!!!! پس راحت برو بخواب...
رفتم بالا و در اتاقمو بستم و دراز کشیدم .. یهو یاد لباس و وقاحت این بشر افتادم پریدم در رو قفل کردم
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
صفحه بعد

درباره ما
Profile Pic
سلام خدمت همه دوستانی که از این وب دیدن می کنن. دوستان گلم برای حمایت از ما عضو بشین و نظر یادتون نره نظرات شما باعث دلگرمی ما میشه. هر نوع مطلب درخواستی هم که داشتین ما براتون می زاریمش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1897
  • کل نظرات : 747
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1056
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 94
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 130
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 511
  • بازدید ماه : 1,821
  • بازدید سال : 21,627
  • بازدید کلی : 1,075,168
  • کدهای اختصاصی
    کوکو چـــت

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"
    آغوشت ...

    دلـم
    خواب اصحاب کهف میــخواهد
    در آغوشت ...
    بیزارم ...
    چه سال نحسی
    امسال
    چه روزای بدی دارم
    آهای
    تقویم پرپاییز
    ازت بیزار
       بیزارم ..

    قلب من....

      قلب من...

      دموکراتیک ترین دولت دنیاست.

      آنقدر که تو را نیز همچون خودم از ته دل دوست میدارد.

    همیشه دورنماها خواستنی ترند

    همیشه دورنماها خواستنی ترند
    مثل سراب
    مثل فردا
    مثل تو . . .

    ایـــن قلبـــــ ِ لعنتــــی

    اس ام اس عاشقانه


    ایـــن قلبـــــ ِ لعنتــــی حــرفـــــ ِ حسـابـــــ ســرش نمی شــــود !

    تــو نیستــــی و همچنــــان اصـــــرار دارد بتپـــــد . . .

    دلم برات تنگ شده
    فقط همین...

    خــیلی دور...خلــی نزدیـک !

      

            شنیدی میگن " خــ ـیلــــ ــی دور ، خـ ـیلـــ ــــی نزدیــــکــ ــ ـ " ؟ !    

      اولــی دسـتـــ امــونــ ه ، دومــی دلامـــ ون . . .

    بـــغــلــم کــــن

    می شود بغلم کنی ؟

    می خواهم نفسم ازجای گرم بلند شود